دیوان اشعار حافظ شیرازی

 

غزل 001


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها


  1. غزل 003


    اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
    به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
    بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
    کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
    فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
    چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
    ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
    به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
    من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
    که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
    اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
    جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
    نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
    جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
    حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
    که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
    غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
    که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را




    غزل 004

    صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
    که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
    شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
    تفقدی نکند طوطی شکرخا را
    غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
    که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
    به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
    به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
    ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
    سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
    چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
    به یاد دار محبان بادپیما را
    جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
    که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
    در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
    سرود زهره به رقص آورد مسیحا را




    غزل 005

    دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
    دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
    کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
    باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
    ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
    نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
    در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
    هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
    ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
    روزی تفقدی کن درویش بینوا را
    آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
    با دوستان مروت با دشمنان مدارا
    در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
    گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
    آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند
    اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
    هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
    کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
    سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
    دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
    آیینه سکندر جام می است بنگر
    تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
    خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
    ساقی بده بشارت رندان پارسا را
    حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
    ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را




    غزل 006

    به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
    که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
    ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
    مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
    مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
    ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
    دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
    تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
    همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
    به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
    چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
    دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
    به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
    که دعای صبحگاهی اثری کند شما را





    غزل 007

    صوفی بیا که آینه صافیست جام را
    تا بنگری صفای می لعل فام را
    راز درون پرده ز رندان مست پرس
    کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
    عنقا شکار کس نشود دام بازچین
    کان جا همیشه باد به دست است دام را
    در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
    یعنی طمع مدار وصال دوام را
    ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
    پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
    در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
    آدم بهشت روضه دارالسلام را
    ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
    ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
    حافظ مرید جام می است ای صبا برو
    وز بنده بندگی برسان شیخ جام را




    غزل 008

    ساقیا برخیز و درده جام را
    خاک بر سر کن غم ایام را
    ساغر می بر کفم نه تا ز بر
    برکشم این دلق ازرق فام را
    گر چه بدنامیست نزد عاقلان
    ما نمیخواهیم ننگ و نام را
    باده درده چند از این باد غرور
    خاک بر سر نفس نافرجام را
    دود آه سینه نالان من
    سوخت این افسردگان خام را
    محرم راز دل شیدای خود
    کس نمیبینم ز خاص و عام را
    با دلارامی مرا خاطر خوش است
    کز دلم یک باره برد آرام را
    ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
    هر که دید آن سرو سیم اندام را
    صبر کن حافظ به سختی روز و شب
    عاقبت روزی بیابی کام را



    غزل 009

    رونق عهد شباب است دگر بستان را
    میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
    ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
    خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
    گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
    خاکروب در میخانه کنم مژگان را
    ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
    مضطرب حال مگردان من سرگردان را
    ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
    در سر کار خرابات کنند ایمان را
    یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
    هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
    برو از خانه گردون به در و نان مطلب
    کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
    هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
    گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
    ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
    وقت آن است که بدرود کنی زندان را
    حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
    دام تزویر مکن چون دگران قرآن را




    غزل 010

    دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
    چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
    ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
    روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
    در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
    کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
    عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
    عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
    روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
    زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
    با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
    آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
    تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
    رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما




    غزل 011

    ساقی به نور باده برافروز جام ما
    مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
    ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
    ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
    هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
    ثبت است بر جریده عالم دوام ما
    چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
    کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
    ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
    زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
    گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
    خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
    مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
    زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
    ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
    نان حلال شیخ ز آب حرام ما
    حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
    باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
    دریای اخضر فلک و کشتی هلال
    هستند غرق نعمت حاجی قوام ما




    غزل 10

    ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
    آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
    عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
    بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
    کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
    به که نفروشند مستوری به مستان شما
    بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
    زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
    با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
    بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
    عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
    گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
    دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
    زینهار ای دوستان جان من و جان شما
    کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
    خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
    دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
    کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
    ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
    کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
    گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
    بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
    ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
    تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
    میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
    روزی ما باد لعل شکرافشان شما



    غزل 013

    میدمد صبح و کله بست سحاب
    الصبوح الصبوح یا اصحاب
    میچکد ژاله بر رخ لاله
    المدام المدام یا احباب
    میوزد از چمن نسیم بهشت
    هان بنوشید دم به دم می ناب
    تخت زمرد زده است گل به چمن
    راح چون لعل آتشین دریاب
    در میخانه بستهاند دگر
    افتتح یا مفتح الابواب
    لب و دندانت را حقوق نمک
    هست بر جان و سینههای کباب
    این چنین موسمی عجب باشد
    که ببندند میکده به شتاب
    بر رخ ساقی پری پیکر
    همچو حافظ بنوش باده ناب





    غزل 014

    گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
    گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
    گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
    خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
    خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
    گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
    ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
    خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
    مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
    همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
    بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
    گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
    گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
    در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
    گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
    دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب




    غزل 015

    ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
    و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
    خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
    کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
    درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
    اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
    راه دل عشاق زد آن چشم خماری
    پیداست از این شیوه که مست است شرابت
    تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
    تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
    هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
    پیداست نگارا که بلند است جنابت
    دور است سر آب از این بادیه هش دار
    تا غول بیابان نفریبد به سرابت
    تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
    باری به غلط صرف شد ایام شبابت
    ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
    یا رب مکناد آفت ایام خرابت
    حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
    صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت






    غزل 016

    خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
    به قصد جان من زار ناتوان انداخت
    نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
    زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
    به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
    فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
    شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
    که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
    به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
    چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
    بنفشه طره مفتول خود گره میزد
    صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
    ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
    سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
    من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
    هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
    کنون به آب می لعل خرقه میشویم
    نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
    مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
    که بخشش ازلش در می مغان انداخت
    جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
    مرا به بندگی خواجه جهان انداخت




    غزل 017

    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
    تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
    جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
    سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
    دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
    آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
    چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
    خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
    خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
    چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
    همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
    خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
    ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
    که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت




    غزل 018

    ساقیا آمدن عید مبارک بادت
    وان مواعید که کردی مرواد از یادت
    در شگفتم که در این مدت ایام فراق
    برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
    برسان بندگی دختر رز گو به درآی
    که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
    شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
    جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
    شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
    بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
    چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
    طالع نامور و دولت مادرزادت
    حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
    ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت




    غزل 019

    ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
    منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
    شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
    آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
    هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
    در خرابات بگویید که هشیار کجاست
    آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
    نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
    هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
    ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
    بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
    کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
    عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
    دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
    ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
    عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
    حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
    فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست




    غزل 20

    روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
    می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
    نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
    وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
    چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
    این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
    باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
    بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
    ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
    آن که او عالم سر است بدین حال گواست
    فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
    وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
    چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
    باده از خون رزان است نه از خون شماست
    این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
    ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست


  2. غزل 21


    دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
    گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
    که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
    که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
    شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
    پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
    در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
    به هواداری آن عارض و قامت برخاست
    مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
    به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
    پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
    سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
    حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
    کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

    غزل 


    چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
    سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
    سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
    تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
    در اندرون من خسته دل ندانم کیست
    که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
    دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
    بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
    مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
    رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
    نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
    خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
    چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
    گرم به باده بشویید حق به دست شماست
    از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
    که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
    چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
    که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
    ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
    فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست







    خیال روی تو در هر طریق همره ماست
    نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
    به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
    جمال چهره تو حجت موجه ماست
    ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
    هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
    اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
    گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
    به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
    فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
    به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
    همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
    اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
    که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست





    مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
    که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
    من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
    چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
    می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
    که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
    کمر کوه کم است از کمر مور این جا
    ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
    بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
    زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
    جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
    چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
    حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
    یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست





    شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
    صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
    اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
    ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
    بیار باده که در بارگاه استغنا
    چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
    از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل
    رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
    مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
    بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
    به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
    که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
    شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
    به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
    به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
    هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
    زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
    که گفته سخنت میبرند دست به دست





    زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
    پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
    نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
    نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
    سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
    گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
    عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
    کافر عشق بود گر نشود باده پرست
    برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
    که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
    آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
    اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
    خنده جام می و زلف گره گیر نگار
    ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست





    در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
    مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
    در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
    وز قد بلند او بالای صنوبر پست
    آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
    وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
    شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
    و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
    گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
    ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
    بازآی که بازآید عمر شده حافظ
    هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست





    به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
    که مونس دم صبحم دعای دولت توست
    سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
    ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
    بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
    که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
    زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
    که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
    دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
    چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
    به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
    که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
    شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
    نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
    مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
    گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست





    ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
    خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
    گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
    هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
    افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
    تحریر خیال خط او نقش بر آب است
    بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
    زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
    معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
    اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
    گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
    در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
    سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
    دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
    در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
    کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
    حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
    بس طور عجب لازم ایام شباب است


    غزل 030


    زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
    راه هزار چاره گر از چار سو ببست
    تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
    بگشود نافهای و در آرزو ببست
    شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
    ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
    ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
    این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
    یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
    با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست
    مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
    بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
    حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
    احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست




    غزل 031

    آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
    یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
    تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
    هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
    کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
    صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
    شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
    تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
    عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو
    در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
    من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
    زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
    اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
    با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
    آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
    قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
    آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
    زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است




    خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
    گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
    مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
    زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
    ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
    نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
    مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
    ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
    چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
    که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
    تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
    خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
    ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
    به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست


    غزل 033

    خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
    چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
    جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
    کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
    ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
    آخر سال کن که گدا را چه حاجت است
    ارباب حاجتیم و زبان سال نیست
    در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
    محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
    چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
    جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
    اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
    آن شد که بار منت ملاح بردمی
    گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
    ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
    احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
    ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
    میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
    حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
    با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است



    غزل 034

    رواق منظر چشم من آشیانه توست
    کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
    به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
    لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
    دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
    که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
    علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
    که این مفرح یاقوت در خزانه توست
    به تن مقصرم از دولت ملازمتت
    ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
    من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
    در خزانه به مهر تو و نشانه توست
    تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
    که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
    چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
    از این حیل که در انبانه بهانه توست
    سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
    که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست


    غزل 035

    برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
    مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
    میان او که خدا آفریده است از هیچ
    دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
    به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
    نصیحت همه عالم به گوش من بادست
    گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
    اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
    اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
    اساس هستی من زان خراب آبادست
    دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
    تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
    برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
    کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست


    غزل 036

    تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
    دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
    چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
    لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
    در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
    نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
    زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
    چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
    دل من در هوس روی تو ای مونس جان
    خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
    همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
    از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
    سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
    عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
    آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
    بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
    حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
    اتحادیست که در عهد قدیم افتادست



    غزل 037

    بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
    بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
    غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
    ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
    چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
    سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
    که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
    نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
    تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
    ندانمت که در این دامگه چه افتادست
    نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
    که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
    غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
    که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
    رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
    که بر من و تو در اختیار نگشادست
    مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
    که این عجوز عروس هزاردامادست
    نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
    بنال بلبل بی دل که جای فریادست
    حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
    قبول خاطر و لطف سخن خدادادست



    غزل 038

    بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
    وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
    هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
    دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
    میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
    هیهات از این گوشه که معمور نماندست
    وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
    از دولت هجر تو کنون دور نماندست
    نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
    دور از رخت این خسته رنجور نماندست
    صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
    چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
    در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
    گو خون جگر ریز که معذور نماندست
    حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
    ماتم زده را داعیه سور نماندست


    غزل 039

    باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
    شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
    ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای
    کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
    چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
    تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
    از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
    دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
    یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
    کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
    دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
    امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
    شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
    عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
    فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
    تا آب ما که منبعش الله اکبر است
    ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
    با پادشه بگوی که روزی مقدر است
    حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
    کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است


    غزل 040

    المنه لله که در میکده باز است
    زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
    خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
    وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
    از وی همه مستی و غرور است و تکبر
    وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
    رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
    با دوست بگوییم که او محرم راز است
    شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
    کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
    بار دل مجنون و خم طره لیلی
    رخساره محمود و کف پای ایاز است
    بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
    تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
    در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
    از قبله ابروی تو در عین نماز است
    ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
    از شمع بپرسید که در سوز و گداز است




    غزل 041

    اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است
    به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
    صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
    به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
    در آستین مرقع پیاله پنهان کن
    که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
    به آب دیده بشوییم خرقهها از می
    که موسم ورع و روزگار پرهیز است
    مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
    که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
    سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
    که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
    عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
    بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است





    حال دل با تو گفتنم هوس است
    خبر دل شنفتنم هوس است
    طمع خام بین که قصه فاش
    از رقیبان نهفتنم هوس است
    شب قدری چنین عزیز و شریف
    با تو تا روز خفتنم هوس است
    وه که دردانهای چنین نازک
    در شب تار سفتنم هوس است
    ای صبا امشبم مدد فرمای
    که سحرگه شکفتنم هوس است
    از برای شرف به نوک مژه
    خاک راه تو رفتنم هوس است
    همچو حافظ به رغم مدعیان
    شعر رندانه گفتنم هوس است



    غزل 043


    صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
    وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
    از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
    آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
    ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
    ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
    مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
    دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
    نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
    شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
    از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
    کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
    حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
    تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است




    غزل 044


    کنون که بر کف گل جام باده صاف است
    به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
    بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
    چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
    فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
    که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
    به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
    که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
    ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
    که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
    حدیث مدعیان و خیال همکاران
    همان حکایت زردوز و بوریاباف است
    خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
    نگاه دار که قلاب شهر صراف است



    غزل 045


    در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
    صراحی می ناب و سفینه غزل است
    جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
    پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
    نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
    ملالت علما هم ز علم بی عمل است
    به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
    جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
    بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان
    که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
    دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
    ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
    به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
    چنین که حافظ ما مست باده ازل است




    غزل 046


    گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
    سلطان جهانم به چنین روز غلام است
    گو شمع میارید در این جمع که امشب
    در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
    در مذهب ما باده حلال است ولیکن
    بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
    گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
    چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
    در مجلس ما عطر میامیز که ما را
    هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
    از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
    زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
    تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
    همواره مرا کوی خرابات مقام است
    از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
    وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
    میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
    وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
    با محتسبم عیب مگویید که او نیز
    پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
    حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
    کایام گل و یاسمن و عید صیام است




    غزل 047


    به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
    دری دگر زدن اندیشه تبه دانست
    زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
    که سرفرازی عالم در این کله دانست
    بر آستانه میخانه هر که یافت رهی
    ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
    هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
    رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
    ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
    که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
    دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
    چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست
    ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
    چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
    حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان
    چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
    بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
    نمونهای ز خم طاق بارگه دانست




    غزل 048


    صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
    گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
    قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
    که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
    عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
    بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
    آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
    محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
    دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
    ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
    سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
    هر که قدر نفس باد یمانی دانست
    ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
    ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
    می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
    هر که غارتگری باد خزانی دانست
    حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
    ز اثر تربیت آصف ثانی دانست



    غزل 049


    روضه خلد برین خلوت درویشان است
    مایه محتشمی خدمت درویشان است
    گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
    فتح آن در نظر رحمت درویشان است
    قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
    منظری از چمن نزهت درویشان است
    آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
    کیمیاییست که در صحبت درویشان است
    آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
    کبریاییست که در حشمت درویشان است
    دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
    بی تکلف بشنو دولت درویشان است
    خسروان قبله حاجات جهانند ولی
    سببش بندگی حضرت درویشان است
    روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
    مظهرش آینه طلعت درویشان است
    از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
    از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
    ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
    سر و زر در کنف همت درویشان است
    گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
    خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
    من غلام نظر آصف عهدم کو را
    صورت خواجگی و سیرت درویشان است
    حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی
    منبعش خاک در خلوت درویشان است



    غزل 050

    به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
    بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
    گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
    به دست باش که خیری به جای خویشتن است
    به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
    شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
    چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
    مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
    به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
    که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
    مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
    که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
    بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
    هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است




    غزل 051


    لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
    وز پی دیدن او دادن جان کار من است
    شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
    هر که دل بردن او دید و در انکار من است
    ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
    شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
    بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
    عشق آن لولی سرمست خریدار من است
    طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
    فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
    باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
    کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
    شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
    نرگس او که طبیب دل بیمار من است
    آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
    یار شیرین سخن نادره گفتار من است






    روزگاریست که سودای بتان دین من است
    غم این کار نشاط دل غمگین من است
    دیدن روی تو را دیده جان بین باید
    وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
    یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
    از مه روی تو و اشک چو
نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |