طنز جابجا كردن وقت مرگ

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت: الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت: داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرد  به ناچار گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد مرد رفت شربت بیاره ... توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست پس منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

نامه يكي از سياستمدران بزرگ به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

نوروز (عيد باستاني ايرانيان عيد نوروز) از زبان دکتر علی شریعتی

نوروز یک جشن ملی است، جشن ملی را همه می‌شناسند که نوروز چیست؛ هر ساله برپا می شود و هر ساله از آن سخن می‌رود. بسیار گفته‌اند و بسیار شنیده‌اید پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید.  

 در علم و و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده «عقل» تکرار را نمی پسندد: اما «احساس» تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است و طبیعت را از تکرار ساخته اند: جامعه با تکرار نیرومند می شود، احساس با تکرار جان می گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندرکارند.  

 نوروز که قرنهای دراز است بر همه جشنهای جهان فخر می فروشد، از آن رو هست که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا بک جشن تحمیلی سیاسی نیست. جشن جهان است و روز شادمانی زمین و آسمان و آفتاب و جشن شکفتن‌ها و شور زادن‌ها و سرشار از هیجان هر «آغاز».

جشنهای دیگران غالباً انسان را از کارگاه ها، مزرعه‌ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغها و کشتزارها، در میان اتاق‌ها و زیر سقف ها و پشت درهای بسته جمع می کند: کافه‌ها، زیر زمین ها، سالن‌ها، خانه ها ... در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گلهای کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند:... زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک و ... 

 نوروز تجدید خاطره بزرگی است:خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال آن فرزند فراموشکار که، سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده خود، مادر خویش را از یاد می‌برد، با یادآوری وسوسه آمیز نوروز به دامن وی باز می گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد.

تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده تر و سنگین‌تر می گردد، نیاز به بازگشت و باز شناخت طبیعت را در انسان حیاتی‌تر می کند و بدین گونه است که نوروز بر خلاف سنت‌ها که پیر می شوند... به توانایی می رود و در هر حال آینده‌ای جوان تر و درخشان تر دارد.

  آن هنگام که مراسم نوروز را به پا می داریم، گویی خود را در همه نورزهایی که هر ساله در این سرزمین بر پا می کرده اند، حاضر می یابیم و در این حال صحنه های تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است،...

تاریخ از مردی در سیستان خبر می دهد که در آن هنگام که عرب سراسر این سرزمین را در زیر شمشیر خلیفه جاهلی آرام کرده بود از قتل عام شهرها و ویرانی خانه ها و آوارگی سپاهیان می گفت و مردم را می گریاند و سپس چنگ خویش را بر می گرفت و می گفت: اباتیمار: اندکی شادی باید. نوروز در این سال‌ها و در همه سالهای همانندش شادی یی این چنین بوده است عیاشی و بی‌خودی نبوده است. ...

نوروز همه وقت عزیز بوده است؛ در چشم مغان در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان. همه نوروز را عزیز شمرده اند و با زبان خویش از آن سخن گفته اند. حتی فیلسوفان و دانشمندان که گفته اند نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز، خلقت جهان پایان گرفت و از این روست که نخستین روز فروردین را اهورمزد نام داده اند و ششمین روز را مقدس شمرده اند.

چه افسانه زیبایی زیباتر از واقعیت راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است. مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بهار، سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن، یعنی نوروز بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است.

اسلام که همه رنگهای قومیت را زدود و سنت‌ها را دگرگون کرد، نوروز را جلال بیشتر داد، شیرازه بست و آن را با پشتوانه‌ای استوار از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت. انتخاب علی به خلاف و نیز انتخاب علی به وصایت، در غدیر خم هر دو در این هنگام بوده است و چه تصادف شگفتی آن همه خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانه نوروز شد.

 نوروز، این پیری که غبار قرن های بسیار بر چهره‌اش نشسته است، در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خویش می‌شنیده است پس از آن در کنار آتشکده های زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش می خوانده اند از آن پس با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل می کرده‌اند و اکنون علاوه بر آن با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی او را جان می‌بخشند و در همه این چهره‌های گوناگونش این پیر روزگار آلود، که در همه قرنها و با همه نسلها و همه اجداد ما، از اکنون تا روزگار افسانه ای جمشید باستانی، زیسته است و با همه مان بوده است ‌(و خواهد بود).

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

اعتقاد


اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.
اعتماد
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد، وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید، او شادمانه میخندد ... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.
 
امید
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.

چه خوب است که با اعتقاد، اعتماد و امید زندگی کنیم .

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

ثروت کوروش

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت‌های جنگی چیزی را برای خود بر نمی‌داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟

کورش گفت اگر غنیمت‌های جنگی را نمی‌بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.

وقتی که مال‌های گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود!

کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی‌بهره اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد و بخششی که پاداشش اعتماد است بزرگترین گنج هاست

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

روح آزاد

 

و كسي را ديدم
   نه كه در خواب
   نه در غوطه گرداب
   نه در جنگل و مرداب
   نه در دشت پر از مه
   نه در خاك ونه در باد
   نه در تابش مهتاب
        در آن سوي پر از نور
        در آن پنجره دور
        در آن خانه اميد
        در آن سرو و در آن بيد
        در آن گوشه پنهان
        در آن چشم پر از اشك
        در آن روح پر از عرش
كه بوداست نمايان
همان كودك خندان

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

سيب

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت...

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

مگسی را کشتم

مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

پيش از اينها

پيش از اينها فكر مي كردم خدا

                خانه اي دارد كنار ابرها

                    مثل قصر پادشاه قصه ها

                    خشتي از الماس و خشتي از طلا

        پايه ها ي برجش از عاج و بلور

        برسر تختي نشسته با غرور

    ماه، برق كوچكي از تاج او

    هر ستاره، پولكي از تاج او

        اطلس پيراهن او، آسمان

        نقش روي دامن او، كهكشان

رعد و برق شب، طنين خنده اش

سيل و توفان، نعره توفنده اش

                دكمه پيراهن او، آفتاب

                برق تيغ و خنجر او، ماهتاب


پيش از اينها خاطرم دلگير بود

    از خدا، در ذهنم اين تصوير بود

        آن خدا بي رحم بود و خشمگين

        خانه اش در آسمان، دور از زمين

                        بود، اما در ميان ما نبود

    مهربان و ساده و زيبا نبود

    در دل او دوستي جايي نداشت

            مهرباني هيج معنايي نداشت

            هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا

        از زمين، از آسمان، از ابرها

        زود مي گفتند: اين كار خداست

            پرس و جو از كار او كاري خطاست

            هر چه مي پرسي، جوابش آتش است

     آب اگر خوردي، عذابش آتش است

     تا ببندي چشم، كورت مي كند

            تا شدي نزديك، دورت مي كند

            كج گشودي دست، سنگت مي كند

            كج نهادي پاي، لنگت مي كند

 

با همين قصه، دلم مشغول بود

        خوابهايم، خواب ديو و غول بود

    خواب مي ديدم كه غرق آتشم

    در دهان شعله هاي سركشم

    در دهان اژدهايي خشمگين

            برسرم باران گُرزِ آتشين

            محو مي شد نعره هايم، بي صدا

                            در طنين خنده خشم خدا...

                                نيت من، در نماز و در دعا

    ترس بود و وحشت از خشم خدا

    هر چه مي كردم، همه از ترس بود

            مثل از بركردن يك درس بود

            مثل تمرين حساب و هندسه

            مثل تنبيه مدير مدرسه

                تلخ، مثل خنده اي بي حوصله

                سخت، مثل حلّ صدها مسئله

                    مثل تكليف رياضي سخت بود

                    مثل صرف فعل ماضي سخت بود

 

تا كه يك شب دست در دست پدر

        راه افتادم به قصد يك سفر

                در ميان راه، در يك روستا

                خانه اي ديديم، خوب و آشنا

            زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟

                گفت: اينجا خانة خوب خداست !

                گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند

                گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

                باوضويي، دست و رويي تازه كرد

                با دل خود، گفتگويي تازه كرد

 

گفتمش: پس آن خداي خشمگين

    خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟

        گفت: آري، خانه او بي رياست

        فرشهايش از گليم و بورياست

        مهربان و ساده و بي كينه است

        مثل نوري در دل آيينه است

                عادت او نيست خشم و دشمني

                نام او نور و نشانش روشني

                قهر او از آشتي، شيرين تر است

                مثل قهر مهربانِِ مادر است

 

دوستي را دوست، معني مي دهد

        قهر هم با دوست، معني مي دهد

                هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست

                قهري او هم نشان دوستي است ...

 

تازه فهميدم خدايم، اين خداست

        اين خداي مهربان و آشناست

            دوستي، از من به من نزديكتر

            از رگ گردن به من نزديكتر


آن خداي پيش از اين را باد برد

            نام او را هم دلم از ياد برد

                آن خدا مثل خيال و خواب بود

                چون حبابي، نقش روي آب بود

                    مي توانم بعد از اين، با اين خدا

                        دوست باشم، دوست ، پاك و بي ريا

 

مي توان با اين خدا پرواز كرد

        سفره دل را برايش باز كرد

            مي توان در باره گل حرف زد

            صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

                چكه چكه مثل باران راز گفت

                با دو قطره، صدهزاران راز گفت

        مي توان با او صميمي حرف زد

        مثل ياران قديمي حرف زد

            مي توان تصنيفي از پرواز خواند

            با الفباي سكوت آواز خواند

    مي توان مثل علف ها حرف زد

    بازباني بي الفبا حرف زد

                مي توان در باره هر چيز گفت

                مي توان شعري خيال انگيز گفت

                                مثل اين شعر روان و آشنا

 

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

تو مهتابي

تو مهتابي تو بي تابي

    تو روشن تر ز هر آبي

        تو خوبي پرز احساسي

                ولي من خسته و تنها

 

و شايد سرنوشت اينست

    و شايد سهم من اينست

و شايد ها و بايد ها .......

 

و اينک در دلم گرماي عشق توست

    که چون خورشيد هستي سوز ميماند

    که جان مي بخشد و گرمي ولي ناگاه مي ميرد

                و بعد از آن زمستاني پر از سرما

                که مي ميرد در آن هر آنچه از احساس مي رويد

    و تاريکي و تنهائي و ياد دل انگيزت

        که با خود مي برد من را به شهر آشنائي ها،به عصر هم صدائي ها

    و مي آرد به ياد من شب سرد جدائي را

و آن موسيقي غم انگيزو غم افزا

و تو با آن همه خوبي

و تو با آن صداي غرق مهجوري

 

ومن با اشک و با گريه به تو گفتم حقيقت را چنان که بود

و تو خنديدي و گفتي که حرفت عاقلانه نيست

                که حرفت در دل سنگم ندارد هيچ تاثيري

و بسيارند آنان که به من گويند دائم اين سخن ها را

و گفتي ديگرت فرصت براي هم صدائي نيست

 

وليکن بود ميدانم !

 

و من بي هيچ چون و چرا گفتم:

                        خداحافظ !خداحافظ ............

 

و تو رفتي و من ماندم در اين غربتگه ديرين

                کنار عطر ياد تو به ياد آن غم شيرين

                به سر آمد بهار ما خزان شد روزگار ما

    ومن ديدم تو را در کوچه باغ آشنايي مان

        که با ياري دگر بهار ديگري را پيش رو داري

    ومن را در زمستان غم عشقت رها کردي !

    ومن از تو بريدم چون تو را با ديگري ديدم

        و ديدم حاصل عشقم به جز ننگ تو چيزي نيست !

                پشيمان گشته ام از عشق ولي ديگر گزيري نيست

                            براي قلب عاشق هم به جز سوختن راهي نيست

 

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

نه او با من

نه او با من

نه من با او

نه او با من نهاد عهدي، نه من با او

نه ماه از روزن ابري بروي بركه اي تابيد

نه مار بازويي بر پيكري پيچيد

 

شبي غمگين

دلي تنها

لبي خاموش

نه شعري بر لبانم بود

نه نامي بر زبانم بود

در چشم خيره بر ره سينه پر اندوه

باميدي كه نوميديش پايان بود

سياهي هاي ره را بر نگاه خويش مي بستم

و از بيراهه ها راه نجات خويش مي جستم  

نه كس با من

نه من با كس

سر ياري

نه مهتابي

نه دلداري

و من تنهاي تنها دور از هر آشنا بودم

سرودي تلخ را بر سنگ لبها سخت مي سودم

نواي ناشناسي نام من را زير دندانهاي خود بشكست

و شعر ناتمامي خواند

بيا با من

از آن شب در تمام شهر مي گويند

...
او با تو ؟

ولي من خوب مي دانم

 

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

شب های بی پایان

از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

مرا درياب


    تو اي تنهاترين شاهد

        تو اي تنها در اين دنيا و هر دنيا

 

    بجز تو آشنايي من نمي‌يابم

    بجز تو تكيه‌گاه و همزباني من نمي‌خواهم

    مرا درياب

 

تو ميداني كه من آرام و دلپاكم

        و ميداني كه قلبم جز به عشق تو

                                            و نام تو

                                                 و ياد تو

                                                    نخواهد زد

 

و مي‌داني كه من ناخوانده مهماني در اين ظلمت‌سرا هستم

مرا درياب

    كه من تنهاترين تنهاي بي‌سامان اين شهرم

                                        مرا بنگر.. مرا درياب

 

قسم به راز چشمانم

    به‌ اقيانوس بي‌پايان رويايم

    به رنگ زرد به رنگ بي‌وفايي‌ها

    به عشق پاك

    به ايمانم

    به چين صورت مادر

    به دست خسته‌ي بابا

    به آه سرد تنهايي

    به قلب مرده‌ي زاغان

    به درد كهنه‌ي زندان

    به اشك حسرت روحم

    به راز سر به مُهر سينه‌ي اسبم

                            اگر دستم بگيري و

                                 از اين زندان رها سازي

                        برايت عاشقانه شعر خواهم گفت

                                                همين يك قلب پاكم را

                                                و روح بي‌قرارم را كه زنداني‌ست

                                                    به تو اي مهربان تقديم خواهم كرد

 

                مرا از غربت زندان رها گردان

                  نگاه بي‌پناهم بر در زندان تنهايي روح خسته‌ام خشكيد

                  مرا درياب

                        مرا درياب كه غمگينم



نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: جمعه 2 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |