مطلب ثابت

برای مشاهده و خرید طرح ها به همراه مشخصات و اندازه بزرگتر بر روی عکس بالا کلیک کنید

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: پنج شنبه 29 اسفند 1398برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

پوپک

 

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

این همه غافل

از این شاخه به آن شاخه مپر

اینهمه قصه شوم از کـَس و ناکس مشنو

غافل از دام هوس

اینهمه دربر هر ناکس و هرکس منشین

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید

من از آن دارم بیم

کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند

اندر این دشت مخوف

که تو آزادیش ای پوپک من می خوانی

زیر هر بوته گل

لب هر جویه آب

پشت آن کهنه فسونگر دیوار

که کمین کرده ترا زیر درختان کهن

پوپکم! دامی هست

گرگ خونخوارهء بدکارهء بدنامی هست

سالها پیش دل من، که به عشق ایمان داشت

تا که آن نغمه جانبخش تو از دور شنید

اندر این مزرع آفت زدهء شوم حیات

شاخ امیدی کشت

چشم بر راه تو بودم

که تو کی میآیی

بر سر شاخه سرسبز امید دل من

که تو کی میخوانی؟

پوپکم! یادت هست؟

در دل آن شب افسانه‌ای مهتابی

که بر آن شاخه پریدی

لحظه‌ای چند نشستی

نغمه‌ای چند سرودی

گفتم: این دشت سیه خوابگه غولان است

همه رنگ است و ریا

همه افسون و فریب

صید هم چون تویی، ای پوپک خوش پروازم

مرغ خوش خوان و خوش آوازم

به خدا آسان است

این همه برق که روشنگر این صحراهست

پرتو مهری نیست

نور امیدی نیست

آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی است

همه گرگ و همه دیو

در کمین تو و زیبایی تو

پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو

مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری

همه دیو اَند کمین کرده، نبینند تو را

دور از دست وفا، پنهان از دیده عشق

نفریبند تو را، نفریبند تو را…

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 26 اسفند 1398برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

طرح مذهبی 2050

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: پنج شنبه 10 اسفند 1398برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

هورمونهای تیروئید چرا پرکار می شوند؟

 

 

8890 7974 5 هورمونهای تیروئید چرا پرکار می شوند؟

تیروئید یک غده پروانه ای شکل در گردن  است،  یکی از غدد درون ریز است.  هورمونهای تیروئید  بدن  را کنترل میکند. از جمله این که چگونه سریع  کالری بسوزانید و سرعت ضربان قلب  را تنظیم میکند. همه این فعالیت ها بسته یه  متابولیسم بدن دارد. اگر تیروئید شما بیش از حد فعال است،  اگرهورمون های تیروئید بیش از نیاز بدن شما باشد  پرکاری تیروئید است (بیشتر…)

درباره شایع ترین مشکل بیماری مری چه اطلاعاتی دارید؟

8871 11227 5  درباره شایع ترین مشکل  بیماری مری چه اطلاعاتی دارید؟
مری لوله ای است که غذا، مایعات و بزاق  دهان را به معده می رساند. شایع ترین مشکل  بیماری مری  ریفلاکس معده به مری  است.  ریفلاکس، به مری و تحریک آن با گذشت زمان، می تواند به مری صدمه بزند
مشکلات دیگر شامل سوزش سر دل و سرطان است

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

دانستنی های جالب و جدید

موضوعاتی هستند که در عین سادگی می توانند بسیار جالب و سرگرم کننده باشند ! دانستنی های علمی از همین دسته موضوعات هستند البته این اطلاعات ممکن است از نظر ما ساده باشند اما در اصل حاصل تحقیقات پیچیده دانشمندان است …

دانستنی های جالب و جدید دی ماه 1390 آیا میدانید: که بلندترین بادگیر جهان در یزد به ارتفاع ۳۴ متر قرار دارد.

آیا میدانید: طولانی ترین پرواز ثبت شده از مرغ ۱۳ ثانیه است ؟

آیا میدانید: شایع ترین آیتم فراموش شده برای مسافران مسواک است !؟

آیا میدانید: آمریکایی ها روزانه ۴۴ میلیون روزنامه دور میریزند ؟

آیا میدانید: که یک نوع پشه وجود دارد که در ثانیه هزار بار بال میزند.

آیا میدانید: که چشم انسان معادل یک دوربین ۱۳۵ مگا پیکسل عمل می کند.

آیا میدانید: ماه کامل ، ۹مرتبه درخشانتر و پرنورتر از ماه نیمه است.

آیا میدانید: بازی تنیس در اصل فقط با دست خالی بود .

آیا میدانید: برنج غذای اصلی برای ۵۰ ٪ مردمان جهان است .

آیا میدانید: باد به تنهایی هیچ صدایی ندارد مگر اینگه به شیئی برخورد کند .

آیا میدانید: مدونا و مایکل جکسون، هر دو در سال ۱۹۵۸ متولد شدند .

آیا میدانید: فلامینگو می تواند زانوی خود را به عقب خم کند .

آیا میدانید: عقرب زیر نور اشعه ماواری بنفش میدرخشد .

آیا میدانید: دو کشور چین و آمریکا بیشترین تولید کننده سیـر در دنیا را دارند .

آیا میدانید: ماه اوت، دارای بالاترین درصد از ولادت هاست .

آیا میدانید: طول عمر سنجاب ۹ سال است .

آیا میدانید: به ازای هر انسان ۲۰۰ میلیون حشره وجود دارد .

آیا میدانید: توپ گلف به طور متوسط ​​تا ۳۳۶ فرورفتگی دارد .

آیا میدانید: جنگل انبوه آمازون به تولید نیمی از اکسیژن جهان کمک میکند .

آیا میدانید: قایق برای اولین بار در مصر ساخته شد .

آیا میدانید: ۹۶ ٪ از شمع های فروخته شده توسط زنان خریداری شده .

آیا میدانید: یک خرس ۴۲ دندان دارد .

آیا میدانید: که ۹۰ ٪ از کوه یخ در زیر آب قرار می گیرد .

آیا میدانید: ۷۰% از اسباب بازی های جهان در چین تولید میشود .

آیا میدانید: فرغون در چین اختراع شد .

آیا میدانید: نامگذاری طوفان ها و طوفان های گرمسیری به طور رسمی در سال ۱۹۵۳ آغاز شد

آیا میدانید: زرافه می تواند گوش خود را با زبان ۲۱ اینچی خود را تمیز کند .

آیا میدانید: پای شما دارای ۲۶ استخوان است .

آیا میدانید: مغز انسان به طور متوسط ​​حاوی حدود ۷۸ ٪ آب است .

آیا میدانید: مغز شما بین ۲۰ تا ۲۵ ٪ از اکسیژن برای نفس کشیدن استفاده می کند .

آیا میدانید: گربه های سفید با چشمان آبی معمولا ناشنوا هستند .

آیا میدانید: یک فرد به طور متوسط ​​۲۵ سال زندگی را صرف خواب خواهد کرد .

آیا میدانید: شایع ترین بیماریهای روانی عبارتند از اضطراب و افسردگی

آیا میدانید: ۴۲ ٪ از زنان و ۲۵ ٪ مردان به دست خود را پس از استفاده از توالت عمومی نمیشویند

آیا میدانید: سگ های کوچک معمولا بیشتر از نژاد های بزرگتر زندگی میکنند .

آیا میدانید: گربه های خانگی بوی مرکبات را دوست ندارند .

آیا میدانید: ۸ ٪ از مردم دارای دنده های اضافی هستند .

آیا میدانید: مردمک اختاپوس مستطیل شکل است.

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

عشق

عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده با چشمان تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
  عشق یعنی درجهان رسوا شدن
عشق یعنی سُست و بی پروا شدن

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

من به تو خندیدم.......
 

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من كرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم

و من اندیشه كنان غرق در این پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

عادات ممنوعه بعد از خوردن غذا
عادات ممنوعه بعد از خوردن غذا
عادات ممنوعه بعد از خوردن غذا
اگر عادت کرده‌اید بعد از خوردن غذایتان سیگاری آتش بزنید، چای بخورید، پیاده‌روی طولانی مدت داشته باشید و غیره، دست نگه دارید.بعضی از کارها را نباید بلافاصله بعد از صرف غذا انجام دهید به خاطر اینکه باید به معده‌تان فرصتی بدهید تا غذای خورد شده را هضم کند. در این مقاله هفت کاری را که نباید بلافاصله بعد از صرف غذا انجام دهید را ذکر می‌کنیم. با ما همراه باشید.
 
1 - بعد از صرف غذا سیگار نکشید
متخصصان معتقدند که یک نخ سیگاری که بلافاصله بعد از غذا می‌کشید تأثیر چندین نخ در زمان عادی را دارد. برای همین هم خطر ابتلا به سرطان را به میزان زیادی افزایش می‌دهد. کلاً این سیگار خیری ندارد هر چه هست مریضی هست و ناخوشی. توصیه‌ی اکید داریم خودتان را از شر این دودزای کوچک خلاص کنید. اگر نمی‌توانید از آن دل بکنید یک یا دو نخ بعد از آخرین وعده‌ی غذایی‌تان بکشید.
 
2 - بلافاصله بعد از غذا میوه نخورید
خوردن میوه بلافاصله بعد از غذا معده را با هوا پرکرده و باعث نفخ می‌شود. برای همین توصیه می‌کنیم که میوه را یک تا دو ساعت بعد از صرف غذا و یا یک ساعت قبل از غذا نوش جان کنید.
 
3 - بلافاصله بعد از غذا چای نخورید
حتماً بارها این توصیه را شنیده‌اید. تکرار دوباره‌ی آن ضرر ندارد. برگ‌های چای حاوی میزان زیادی اسید هستند. این ترکیبات می‌توانند پروتئین‌های موجود در مواد غذایی مصرف‌شده را سفت‌تر کرده و هضم آن‌ها را مشکل‌تر سازد. علاوه بر این نوشیدن چای در حین یا بلافاصله بعد از صرف غذا باعث کاهش قدرت جذب آهن موجود در مواد غذایی می‌شود.
 
دقیق تر بگوییم: تانین موجود در چای جذب آهن را به میزان 70 درصد کاهش می‌دهد. از آنجایی که آهن یکی از مواد معدنی لازم برای ساخت و تولید هموگلوبین‌ها هست برای همین هم وجود آن برای بدن ضروری است. خانم‌های جوان باید توجه بیشتری داشته باشند به خاطر اینکه آن‌ها به دلیل مصرف کمتر گوشت، عادت ماهانه و غیره آهن کمتری دارند. توصیه می‌کنیم حداقل یک ساعت بعد از غذا چای بنوشید و کمی دارچین روی آن بپاشید تا کلی مواد مغذی عایدتان شود.
 
4 - بلافاصله بعد از غذا کمربندتان را سفت نکنید
متأسفانه این کار باعث می‌شود که روده‌ها پیچ خورده و مسدود شود. در نتیجه باعث ناراحتی شما خواهد شد. باید کاملا بر عکس عمل کنید. اگر کمربند بسته‌اید در حین صرف غذا تا جایی که امکان دارد آن را شل کنید.
 
5 - بلافاصله بعد از غذا شنا نکنید (به خصوص با آب سرد)
زمانی که شنا می‌کنید جریان خون به سمت دست‌ها و پاها افزایش می‌یابد و برای همین هم خون کمی به معده می‌رسد. در این صورت کار سیستم گوارشی مختل می‌شود. علاوه بر این زمانی که بلافاصله بعد از غذا شنا می‌کنید بدن باید به طور همزمان برای این سه کار انرژی صرف کند: گوارش، حرکات شنا و حفظ دمای بدن. این سه کار باعث صرف انرژی زیادی می‌شود.

زمانی که بدن مجبور می‌شود که در مدت زمان کوتاه انرژی زیادی صرف کند دچار زحمت شده و امکان افت انرژی، خستگی ناگهانی و حتی بی‌هوشی بالا می‌رود. حتماً می‌دانید که در حین شنا نیز این مسائل خطر زیادی ایجاد می‌کنند. توصیه می‌کنیم که تا دو تا سه ساعت بعد از صرف غذا شنا نکنید. کم کم و به تدریج وارد آب شده و از شیرجه زدن بپرهیزید. به خاطر اینکه این کار باعث انقباض ناگهانی و سریع رگ‌های خونی شده و احتمال افزایش فشارخون را بالا می‌برد.
 
6 - بلافاصله بعد از غذا یک مسافت طولانی را پیاده‌روی نکنید
پیاده‌روی طولانی مدت (نه رفتن تا سر کوچه و خرید از سوپری محلتان. منظورمان مسافت‌های طولانی است) باعث می‌شود که سیستم گوارش بدن نتواند به خوبی مواد مغذی مصرف‌شده را جذب کند. شما می‌توانید یک ساعت بعد از صرف غذا با خیال راحت به یک گردش خانوادگی بروید. پیاده‌روی و ورزش البته در زمان مناسب خود یکی از بهترین راه‌های سالم و تندرست بودن است.
 
7 -  بلافاصله بعد از غذا نخوابید
اگر بلافاصله بعد از صرف غذا بخوابید مواد غذایی که مصرف کرده‌اید به درستی هضم نمی‌شود. این کار هم ممکن است به سوءهاضمه و عفونت روده‌ها منجر شود. البته بدانید که خوابیدن متابولیسم بدن را کند نمی‌کند. شما می‌توانید بعد از غذا بخوابید اما یک تا سه ساعت بعد از آن. البته لازم نیست مثلاً تا ساعت 3 صبح بیدار بمانید.
 
یادتان باشد که برای خوش‌اندام بودن حتماً باید به اندازه‌ی کافی بخوابید. اگر شامتان را حدود ساعت نه و نیم شب میل می‌کنید می‌توانید ساعت ده و نیم یا یازده بخوابید. یادتان باشد یکی از عواملی که جلوی کاهش وزن را می‌گیرد همین به اندازه‌ی کافی نخوابیدن است
نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

روباهوزاغ دوره دبستان رو یادتون میاد
کلاغــــی به شاخــی شده جای گـــیر -------- به منـــــــــــقار بگرفته قــدری پنیر

یکـــی روبـــهی بــوی طــــعمـه شنــید--------به پیــــش آمـــــــد و مدح او برگزید

بگـــفتا ســـــــــلام ای کلاغ قــــــشنگ--------که آیی مرا در نظر شـــــوخ وشنگ

اگــــر راســـــــتی بـــــــــــود آوای ِتـــو--------به مانـــــند پـــــــــرهای زیبای تــو

در این جـــنگل انــدر ســـــــــــمندر بُدی--------براین مــــرغ ها جـمله سرور بُدی

ز تـــعریفِ روباه شـــــــد زاغ ،شــــــــاد--------ز شــــــــــادی نیاورد خود را به یاد

به آواز کـــــــردن دهــــــــان برگشــــود--------شــــــــکارش بیـــفتاد و روبه ربود

بگفـتا که ای زاغ ایـــن را بـــــــــــــــدان--------که هر کس بُود چرب و شیرین زبان

خـــورد نعمت از دولــتِ آن کــــــــــسی--------که گـــفتِ او گـــــــوشَ دارد بسی

چنان چـــــــون به چــــــربی نطق و بیان--------گــــــرفتم پنیر ِ تــــــــورا از دهان

 

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

دیوان اشعار حافظ شیرازی

 

غزل 001


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها


  1. غزل 003


    اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
    به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
    بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
    کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
    فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
    چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
    ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
    به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
    من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
    که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
    اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
    جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
    نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
    جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
    حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
    که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
    غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
    که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را




    غزل 004

    صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
    که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
    شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
    تفقدی نکند طوطی شکرخا را
    غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
    که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
    به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
    به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
    ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
    سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
    چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
    به یاد دار محبان بادپیما را
    جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
    که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
    در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
    سرود زهره به رقص آورد مسیحا را




    غزل 005

    دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
    دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
    کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
    باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
    ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
    نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
    در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
    هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
    ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
    روزی تفقدی کن درویش بینوا را
    آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
    با دوستان مروت با دشمنان مدارا
    در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
    گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
    آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند
    اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
    هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
    کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
    سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
    دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
    آیینه سکندر جام می است بنگر
    تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
    خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
    ساقی بده بشارت رندان پارسا را
    حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
    ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را




    غزل 006

    به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
    که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
    ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
    مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
    مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
    ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
    دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
    تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
    همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
    به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
    چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
    دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
    به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
    که دعای صبحگاهی اثری کند شما را





    غزل 007

    صوفی بیا که آینه صافیست جام را
    تا بنگری صفای می لعل فام را
    راز درون پرده ز رندان مست پرس
    کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
    عنقا شکار کس نشود دام بازچین
    کان جا همیشه باد به دست است دام را
    در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
    یعنی طمع مدار وصال دوام را
    ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
    پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
    در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
    آدم بهشت روضه دارالسلام را
    ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
    ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
    حافظ مرید جام می است ای صبا برو
    وز بنده بندگی برسان شیخ جام را




    غزل 008

    ساقیا برخیز و درده جام را
    خاک بر سر کن غم ایام را
    ساغر می بر کفم نه تا ز بر
    برکشم این دلق ازرق فام را
    گر چه بدنامیست نزد عاقلان
    ما نمیخواهیم ننگ و نام را
    باده درده چند از این باد غرور
    خاک بر سر نفس نافرجام را
    دود آه سینه نالان من
    سوخت این افسردگان خام را
    محرم راز دل شیدای خود
    کس نمیبینم ز خاص و عام را
    با دلارامی مرا خاطر خوش است
    کز دلم یک باره برد آرام را
    ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
    هر که دید آن سرو سیم اندام را
    صبر کن حافظ به سختی روز و شب
    عاقبت روزی بیابی کام را



    غزل 009

    رونق عهد شباب است دگر بستان را
    میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
    ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
    خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
    گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
    خاکروب در میخانه کنم مژگان را
    ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
    مضطرب حال مگردان من سرگردان را
    ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
    در سر کار خرابات کنند ایمان را
    یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
    هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
    برو از خانه گردون به در و نان مطلب
    کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
    هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
    گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
    ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
    وقت آن است که بدرود کنی زندان را
    حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
    دام تزویر مکن چون دگران قرآن را




    غزل 010

    دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
    چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
    ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
    روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
    در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
    کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
    عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
    عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
    روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
    زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
    با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
    آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
    تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
    رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما




    غزل 011

    ساقی به نور باده برافروز جام ما
    مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
    ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
    ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
    هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
    ثبت است بر جریده عالم دوام ما
    چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
    کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
    ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
    زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
    گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
    خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
    مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
    زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
    ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
    نان حلال شیخ ز آب حرام ما
    حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
    باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
    دریای اخضر فلک و کشتی هلال
    هستند غرق نعمت حاجی قوام ما




    غزل 10

    ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
    آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
    عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
    بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
    کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
    به که نفروشند مستوری به مستان شما
    بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
    زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
    با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
    بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
    عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
    گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
    دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
    زینهار ای دوستان جان من و جان شما
    کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
    خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
    دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
    کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
    ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
    کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
    گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
    بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
    ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
    تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
    میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
    روزی ما باد لعل شکرافشان شما



    غزل 013

    میدمد صبح و کله بست سحاب
    الصبوح الصبوح یا اصحاب
    میچکد ژاله بر رخ لاله
    المدام المدام یا احباب
    میوزد از چمن نسیم بهشت
    هان بنوشید دم به دم می ناب
    تخت زمرد زده است گل به چمن
    راح چون لعل آتشین دریاب
    در میخانه بستهاند دگر
    افتتح یا مفتح الابواب
    لب و دندانت را حقوق نمک
    هست بر جان و سینههای کباب
    این چنین موسمی عجب باشد
    که ببندند میکده به شتاب
    بر رخ ساقی پری پیکر
    همچو حافظ بنوش باده ناب





    غزل 014

    گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
    گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
    گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
    خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
    خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
    گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
    ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
    خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
    مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
    همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
    بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
    گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
    گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
    در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
    گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
    دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب




    غزل 015

    ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
    و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
    خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
    کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
    درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
    اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
    راه دل عشاق زد آن چشم خماری
    پیداست از این شیوه که مست است شرابت
    تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
    تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
    هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
    پیداست نگارا که بلند است جنابت
    دور است سر آب از این بادیه هش دار
    تا غول بیابان نفریبد به سرابت
    تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
    باری به غلط صرف شد ایام شبابت
    ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
    یا رب مکناد آفت ایام خرابت
    حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
    صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت






    غزل 016

    خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
    به قصد جان من زار ناتوان انداخت
    نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
    زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
    به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
    فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
    شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
    که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
    به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
    چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
    بنفشه طره مفتول خود گره میزد
    صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
    ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
    سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
    من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
    هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
    کنون به آب می لعل خرقه میشویم
    نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
    مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
    که بخشش ازلش در می مغان انداخت
    جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
    مرا به بندگی خواجه جهان انداخت




    غزل 017

    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
    تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
    جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
    سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
    دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
    آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
    چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
    خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
    خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
    چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
    همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
    خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
    ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
    که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت




    غزل 018

    ساقیا آمدن عید مبارک بادت
    وان مواعید که کردی مرواد از یادت
    در شگفتم که در این مدت ایام فراق
    برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
    برسان بندگی دختر رز گو به درآی
    که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
    شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
    جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
    شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
    بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
    چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
    طالع نامور و دولت مادرزادت
    حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
    ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت




    غزل 019

    ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
    منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
    شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
    آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
    هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
    در خرابات بگویید که هشیار کجاست
    آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
    نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
    هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
    ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
    بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
    کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
    عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
    دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
    ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
    عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
    حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
    فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست




    غزل 20

    روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
    می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
    نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
    وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
    چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
    این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
    باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
    بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
    ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
    آن که او عالم سر است بدین حال گواست
    فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
    وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
    چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
    باده از خون رزان است نه از خون شماست
    این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
    ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست


  2. غزل 21


    دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
    گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
    که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
    که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
    شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
    پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
    در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
    به هواداری آن عارض و قامت برخاست
    مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
    به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
    پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
    سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
    حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
    کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

    غزل 


    چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
    سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
    سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
    تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
    در اندرون من خسته دل ندانم کیست
    که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
    دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
    بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
    مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
    رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
    نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
    خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
    چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
    گرم به باده بشویید حق به دست شماست
    از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
    که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
    چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
    که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
    ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
    فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست







    خیال روی تو در هر طریق همره ماست
    نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
    به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
    جمال چهره تو حجت موجه ماست
    ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
    هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
    اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
    گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
    به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
    فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
    به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
    همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
    اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
    که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست





    مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
    که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
    من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
    چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
    می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
    که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
    کمر کوه کم است از کمر مور این جا
    ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
    بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
    زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
    جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
    چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
    حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
    یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست





    شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
    صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
    اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
    ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
    بیار باده که در بارگاه استغنا
    چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
    از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل
    رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
    مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
    بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
    به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
    که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
    شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
    به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
    به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
    هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
    زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
    که گفته سخنت میبرند دست به دست





    زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
    پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
    نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
    نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
    سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
    گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
    عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
    کافر عشق بود گر نشود باده پرست
    برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
    که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
    آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
    اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
    خنده جام می و زلف گره گیر نگار
    ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست





    در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
    مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
    در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
    وز قد بلند او بالای صنوبر پست
    آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
    وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
    شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
    و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
    گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
    ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
    بازآی که بازآید عمر شده حافظ
    هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست





    به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
    که مونس دم صبحم دعای دولت توست
    سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
    ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
    بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
    که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
    زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
    که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
    دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
    چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
    به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
    که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
    شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
    نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
    مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
    گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست





    ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
    خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
    گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
    هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
    افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
    تحریر خیال خط او نقش بر آب است
    بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
    زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
    معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
    اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
    گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
    در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
    سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
    دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
    در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
    کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
    حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
    بس طور عجب لازم ایام شباب است


    غزل 030


    زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
    راه هزار چاره گر از چار سو ببست
    تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
    بگشود نافهای و در آرزو ببست
    شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
    ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
    ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
    این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
    یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
    با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست
    مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
    بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
    حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
    احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست




    غزل 031

    آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
    یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
    تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
    هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
    کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
    صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
    شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
    تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
    عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو
    در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
    من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
    زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
    اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
    با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
    آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
    قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
    آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
    زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است




    خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
    گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
    مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
    زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
    ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
    نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
    مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
    ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
    چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
    که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
    تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
    خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
    ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
    به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست


    غزل 033

    خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
    چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
    جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
    کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
    ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
    آخر سال کن که گدا را چه حاجت است
    ارباب حاجتیم و زبان سال نیست
    در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
    محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
    چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
    جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
    اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
    آن شد که بار منت ملاح بردمی
    گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
    ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
    احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
    ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
    میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
    حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
    با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است



    غزل 034

    رواق منظر چشم من آشیانه توست
    کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
    به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
    لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
    دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
    که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
    علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
    که این مفرح یاقوت در خزانه توست
    به تن مقصرم از دولت ملازمتت
    ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
    من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
    در خزانه به مهر تو و نشانه توست
    تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
    که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
    چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
    از این حیل که در انبانه بهانه توست
    سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
    که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست


    غزل 035

    برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
    مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
    میان او که خدا آفریده است از هیچ
    دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
    به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
    نصیحت همه عالم به گوش من بادست
    گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
    اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
    اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
    اساس هستی من زان خراب آبادست
    دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
    تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
    برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
    کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست


    غزل 036

    تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
    دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
    چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
    لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
    در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
    نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
    زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
    چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
    دل من در هوس روی تو ای مونس جان
    خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
    همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
    از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
    سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
    عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
    آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
    بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
    حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
    اتحادیست که در عهد قدیم افتادست



    غزل 037

    بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
    بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
    غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
    ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
    چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
    سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
    که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
    نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
    تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
    ندانمت که در این دامگه چه افتادست
    نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
    که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
    غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
    که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
    رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
    که بر من و تو در اختیار نگشادست
    مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
    که این عجوز عروس هزاردامادست
    نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
    بنال بلبل بی دل که جای فریادست
    حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
    قبول خاطر و لطف سخن خدادادست



    غزل 038

    بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
    وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
    هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
    دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
    میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
    هیهات از این گوشه که معمور نماندست
    وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
    از دولت هجر تو کنون دور نماندست
    نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
    دور از رخت این خسته رنجور نماندست
    صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
    چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
    در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
    گو خون جگر ریز که معذور نماندست
    حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
    ماتم زده را داعیه سور نماندست


    غزل 039

    باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
    شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
    ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای
    کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
    چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
    تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
    از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
    دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
    یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
    کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
    دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
    امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
    شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
    عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
    فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
    تا آب ما که منبعش الله اکبر است
    ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
    با پادشه بگوی که روزی مقدر است
    حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
    کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است


    غزل 040

    المنه لله که در میکده باز است
    زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
    خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
    وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
    از وی همه مستی و غرور است و تکبر
    وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
    رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
    با دوست بگوییم که او محرم راز است
    شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
    کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
    بار دل مجنون و خم طره لیلی
    رخساره محمود و کف پای ایاز است
    بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
    تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
    در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
    از قبله ابروی تو در عین نماز است
    ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
    از شمع بپرسید که در سوز و گداز است




    غزل 041

    اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است
    به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
    صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
    به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
    در آستین مرقع پیاله پنهان کن
    که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
    به آب دیده بشوییم خرقهها از می
    که موسم ورع و روزگار پرهیز است
    مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
    که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
    سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
    که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
    عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
    بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است





    حال دل با تو گفتنم هوس است
    خبر دل شنفتنم هوس است
    طمع خام بین که قصه فاش
    از رقیبان نهفتنم هوس است
    شب قدری چنین عزیز و شریف
    با تو تا روز خفتنم هوس است
    وه که دردانهای چنین نازک
    در شب تار سفتنم هوس است
    ای صبا امشبم مدد فرمای
    که سحرگه شکفتنم هوس است
    از برای شرف به نوک مژه
    خاک راه تو رفتنم هوس است
    همچو حافظ به رغم مدعیان
    شعر رندانه گفتنم هوس است



    غزل 043


    صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
    وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
    از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
    آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
    ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
    ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
    مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
    دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
    نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
    شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
    از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
    کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
    حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
    تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است




    غزل 044


    کنون که بر کف گل جام باده صاف است
    به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
    بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
    چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
    فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
    که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
    به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
    که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
    ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
    که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
    حدیث مدعیان و خیال همکاران
    همان حکایت زردوز و بوریاباف است
    خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
    نگاه دار که قلاب شهر صراف است



    غزل 045


    در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
    صراحی می ناب و سفینه غزل است
    جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
    پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
    نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
    ملالت علما هم ز علم بی عمل است
    به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
    جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
    بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان
    که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
    دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
    ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
    به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
    چنین که حافظ ما مست باده ازل است




    غزل 046


    گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
    سلطان جهانم به چنین روز غلام است
    گو شمع میارید در این جمع که امشب
    در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
    در مذهب ما باده حلال است ولیکن
    بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
    گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
    چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
    در مجلس ما عطر میامیز که ما را
    هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
    از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
    زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
    تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
    همواره مرا کوی خرابات مقام است
    از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
    وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
    میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
    وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
    با محتسبم عیب مگویید که او نیز
    پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
    حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
    کایام گل و یاسمن و عید صیام است




    غزل 047


    به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
    دری دگر زدن اندیشه تبه دانست
    زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
    که سرفرازی عالم در این کله دانست
    بر آستانه میخانه هر که یافت رهی
    ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
    هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
    رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
    ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
    که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
    دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
    چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست
    ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
    چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
    حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان
    چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
    بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
    نمونهای ز خم طاق بارگه دانست




    غزل 048


    صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
    گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
    قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
    که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
    عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
    بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
    آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
    محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
    دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
    ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
    سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
    هر که قدر نفس باد یمانی دانست
    ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
    ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
    می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
    هر که غارتگری باد خزانی دانست
    حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
    ز اثر تربیت آصف ثانی دانست



    غزل 049


    روضه خلد برین خلوت درویشان است
    مایه محتشمی خدمت درویشان است
    گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
    فتح آن در نظر رحمت درویشان است
    قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
    منظری از چمن نزهت درویشان است
    آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
    کیمیاییست که در صحبت درویشان است
    آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
    کبریاییست که در حشمت درویشان است
    دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
    بی تکلف بشنو دولت درویشان است
    خسروان قبله حاجات جهانند ولی
    سببش بندگی حضرت درویشان است
    روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
    مظهرش آینه طلعت درویشان است
    از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
    از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
    ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
    سر و زر در کنف همت درویشان است
    گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
    خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
    من غلام نظر آصف عهدم کو را
    صورت خواجگی و سیرت درویشان است
    حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی
    منبعش خاک در خلوت درویشان است



    غزل 050

    به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
    بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
    گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
    به دست باش که خیری به جای خویشتن است
    به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
    شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
    چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
    مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
    به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
    که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
    مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
    که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
    بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
    هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است




    غزل 051


    لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
    وز پی دیدن او دادن جان کار من است
    شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
    هر که دل بردن او دید و در انکار من است
    ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
    شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
    بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
    عشق آن لولی سرمست خریدار من است
    طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
    فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
    باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
    کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
    شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
    نرگس او که طبیب دل بیمار من است
    آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
    یار شیرین سخن نادره گفتار من است






    روزگاریست که سودای بتان دین من است
    غم این کار نشاط دل غمگین من است
    دیدن روی تو را دیده جان بین باید
    وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
    یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
    از مه روی تو و اشک چو
نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

سخنان ناپلئون بناپارت


ناپلئون بناپارت : در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است .

 

ناپلئون بناپارت : اولین شرط توفیق شهامت و بی باکی است .

 

ناپلئون بناپارت : نایاب ترین چیزها در جهان دوست صمیمی است .

 

ناپلئون بناپارت : دردها و رنج ها فکر انسان را قوی می سازد

 

ناپلئون بناپارت : کسانی که روح نامید دارند مقصرترین مردم هستند.

 

ناپلئون بناپارت : کسی که می ترسد شکست بخورد حتما شکست خواهد خورد.

 

ناپلئون بناپارت : یک روز زندگی پر غوغا و در شهرت و افتخار بهتر از صد سال گمنامی است.

 

ناپلئون بناپارت : پیروزی یعنی خواستن .

 

ناپلئون بناپارت : عشق گوهری است گرانبها ، اگر با عفت توام باشد.

 

ناپلئون بناپارت : عفت در زن مانند شجاعت است در مرد ، من از مرد ترسو همچنان متنفرم که از زن نانجیب

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

سخنان آرتور شوپنهاور


هر يك از اميال و افكار، در مدتي كه حضور داشته تاثير خود را بر چهره [ انسان ] به جا گذاشته است.((آرتور شوپنهاور))

 


هرگز نگذاريم هيچ چيزي زندگي فكري ما را متوقف سازد، هرچند ممكن است طوفان بي امان جهان محيط ما را آشفته سازد و در هم ريزد.((آرتور شوپنهاور))


نبوغ، خود به تنهايي به همان اندازه قادر است انديشه هاي ناب توليد كند كه يك زن به تنهايي مي تواند طفلي به دنيا آورد. شرايط بيروني بايد نبوغ را بارور سازند و نقش پدر را براي فرزندش ايفا كنند.((آرتور شوپنهاور))


دانشمند آن است كه چيزها آموخته؛ نابغه كسي است كه از وي چيزي مي آموزيم كه خود هرگز از كسي نياموخته است.((آرتور شوپنهاور))


آن كه مي خواهد كارهاي بزرگ انجام دهد بايد چشم به آيندگان بدوزد و با عزم راسخ براي نسلهاي در راه فعاليت كند.((آرتور شوپنهاور))


نابغه در شرايط مساعد و با تلاش پيگير و اشتياقي سستي ناپذير، زندگي را وقف توليد، تحصيل، ساخت و ساز و باروي، طرح ريزي، بنيانگذاري، برقرارسازي و زيبايي بخشي مي كند و همواره به اين مي انديشد كه براي خود كار مي كند.((آرتور شوپنهاور))


نابغه در خود دانش شادي و لذتي مي يابد؛ در تحليل هر مسئله، در هر انديشه ي باريك، چه از آن خود وي باشد و چه از آن غير.((آرتور شوپنهاور))


آنها كه از ميان اكثريت بيرون مي آيند، آنها كه نابغه نام مي گيرند، تنها آنان والايان حقيقي نوع بشرند.((آرتور شوپنهاور))


ارزش آثار نابغه چنان است كه در ميان همه ي مردان تنها او مي تواند چنين تحفه اي به جهان پيشكش كند.((آرتور شوپنهاور))


خواندن زندگينامه يك فيلسوف به جاي مطالعه ي آثارش مانند ناديده گرفتن يك نقاشي و توجه به ساخت قاب آن است.((آرتور شوپنهاور))

اگر اثري بي همتا از يك نابغه به ذهني معمولي پيشكش شود، آن ذهن ساده از آن اثر همان اندازه بهره مند مي شود كه يك نفر مبتلاي به نقرس از دعوت شدن به مجلس رقص. يكي فقط به جهت تشريفات به مجلس مي رود و آن ديگري تنها به جهت عقب نماندن از قافله كتاب را مي خواند.((آرتور شوپنهاور))

 


هر اندازه هم كه آيندگان، نويسنده اي را بزرگ و ستودني و آموزنده بيابند باز هم در زمان حياتش در چشم معاصران، ضعيف و زبون و بي مزه مي آيد.((آرتور شوپنهاور))


يك اثر بزرگ و فوق العاده و اصيل فقط آنگاه خلق مي شود كه مؤلفش افكار، روش و عقايد معاصرانش را ناديده بگيرد.((آرتور شوپنهاور))


نابغه همنشين خود را فراموش مي كند و بي توجه به اينكه آيا وي سخنان او را مي فهمد يا نه، چنان به حرف زدن ادامه مي دهد كه گويي كودكي با عروسكش سخن مي گويد.((آرتور شوپنهاور))


اينكه مغز بايد نوكر و كارگر شكم باشد در حقيقت عقيده ي آن كساني است كه نه حاصل دسترنج خود را مي خورند و نه به سهم خود قناعت مي كنند.((آرتور شوپنهاور))


استعداد بشر همواره با محدوديت روبه رو است و هيچ كس بدون داشتن برخي ضعفها نمي تواند نابغه گردد؛ اين ضعفها حتي مي تواند محدوديت هاي ذهني باشد.((آرتور شوپنهاور))


جماعت درس خوانده ي باسواد آنقدر افراط مي كنند و گندش را بالا مي آورند كه افتخار و شرف نابغه را لكه دار مي كنند؛ دقيقاً به همان صورت كه ايمان به مقدسات به جهل و خرافه پرستي ابلهانه بدل مي گردد.((آرتور شوپنهاور))


افتخار، بوقلمون صفت است و وانگهي اگر در آن دقيق شويد، كم ارزش؛ هرگز با تلاشي كه كرده ايد برابر نيست و يا آن لذتي كه به شما مي بخشد محصول خودش نيست، بلكه اين تلاش است كه افتخار را ارزش مي بخشد.((آرتور شوپنهاور))


هيچ كس خود را آنگونه كه براستي هست نمي نماياند، بلكه نقاب خود را بر چهره مي زند و نقش خود را بازي مي كند. در حقيقت، مراتب اجتماعي ما چيزي بيش از يك كمدي بي سر و ته نيست.((آرتور شوپنهاور))


اگر كسي نشان دهد كه تو را خوار مي دارد و حقير مي شمارد، در نهايت نشان داده كه توجه زيادي به شخص تو دارد و مي خواهد كاري كند كه از ارزش كمي كه برايت قايل است آگاه شوي.((آرتور شوپنهاور))

آنچه مردم را سنگدل مي سازد اين است كه در هر انسان تنها آن ميزان توان هست كه بتواند دردها و رنجهاي خود را تحمل كند.((آرتور شوپنهاور))

 


هيچ كس نمي داند چه توانايي هايي براي تقلا و تحمل رنج در خود دارد، تا زماني كه اتفاقي مي افتد و اين نيروها را به جنبش در مي آورد.((آرتور شوپنهاور))


هنگامي كه توان روحي انسان نابود شود و تحليل رود، زندگي در نظرش بس كوتاه و بي ارزش و زودگذر خواهد آمد و در آن هيچ چيز رخ نخواهد داد كه ارزش انگيزش هيجان وي را داشته باشد.((آرتور شوپنهاور))


يك پزشك همه كس را مي تواند درمان كند جز خودش را؛ زماني كه بيمار شود، نزد يك همكار مي رود.((آرتور شوپنهاور))


خردها از اساس با يكديگر اختلاف دارند، اما با ملاحظات صرفاً كلي نمي توان به اين تفاوتها پي برد.((آرتور شوپنهاور))


اگر آموزش چيزي را پيش از پنج سالگي آغاز كنيد و با وقار و آرامش فراوان آن را به گونه اي مداوم تكرار كنيد براي ابد در ذهنتان باقي خواهد ماند. زيرا در مورد انسانها هم بسان حيوانات، آموزش تنها آنگاه با موفقيت همراه است كه از دوران كودكي آغاز شود.((آرتور شوپنهاور))


پس از مدتي طولاني امكان دارد كه بر مرگ رقبا و دشمنانمان هم تقريباً به قدر مرگ دوستان و عزيزانمان غصه بخوريم؛ البته زماني كه ايشان را به عنوان شاهدان پيروزيهاي درخشانمان از دست داده باشيم.((آرتور شوپنهاور))


اينكه حساب، نازلترينِ فعاليتهاي ذهني است با اين حقيقت اثبات مي گردد كه تنها عملي است كه با يك عدد ماشين هم انجام پذير است.((آرتور شوپنهاور))


هر عدم تناسب بين اراده و خرد به بدبختي انسان منجر مي گردد.((آرتور شوپنهاور))


زندگي تكنولوژيك دوران ما، با كمال بي سابقه اش و افزايش و ازدياد اسباب تجمل، اين فرصت را به ما داده تا ميان فراغت و فرهنگ متعالي تر و زحمت و فعاليت و رفاه بيشتر دست به انتخاب بزنيم و البته عوام به فراخور شخصيت خودشان دومي را انتخاب مي كنند.((آرتور شوپنهاور))

ازدواج يعني نصف كردن حقوق و دوچندان كردن مسئوليت ها.((آرتور شوپنهاور))

 


هر حقيقت از سه مرحله مي گذرد: اول مورد تمسخر قرار مي گيرد. دوم به شدت با آن مخالفت مي شود و سوم به عنوان يك امر بديهي مورد پذيرش قرار مي گيرد.((آرتور شوپنهاور))


هر كس محدوديتهاي ديد خود را محدوديتهاي دنيا مي انگارد.((آرتور شوپنهاور))


ما سه چهارم [ وجود ] خودمان را به تاوان اينكه شبيه ديگران باشيم از دست مي دهيم.((آرتور شوپنهاور))


هر قومي اقوام ديگر را مسخره مي كند؛ در حالي كه همه بر حق هستند.((آرتور شوپنهاور))


زندگي نامه انسان عبارت است از: مدهوش بودن از اميدها و آرزوها و پاي كوبان به آغوش مرگ پناه بردن.((آرتور شوپنهاور))


همه آرزوها از نياز سرچشمه مي گيرد، يعني از كمبودها و رنجها.((آرتور شوپنهاور))


هنر، گونه اي رستگاري است؛ ما را از خواستن، يعني درد و رنج، آزادي مي بخشد و تصاوير زندگاني را دلربا مي سازد.((آرتور شوپنهاور))


براي نيل به خوشبختي هيچ راهي نادرست تر از لذت طلبي و كوشش براي درك عيش و نوش و خوشي هاي جهان نيست.((آرتور شوپنهاور)


تمام حقايق سه مرحله را پشت سر گذاشته اند: اول، مورد تمسخر قرار گرفته اند. دوم، به شدت با آنها مخالفت شده است و سوم، به عنوان يك چيز بديهي پذيرفته شده اند.((آرتور شوپنهاور))

ايده ها الگوهاي ازلي اي هستند كه در قلمرو ذاتها يا هستي هاي حقيقي وجود دارند و آدميان تنها هنگامي كه خود را از توجه به جزييات، در اينجا و اكنون (مكان و زمان) رها سازند وارد آن قلمرو مي شوند.((آرتور شوپنهاور))

 


نگهداري دم ماهي و دل زن از دشواري ها است.((آرتور شوپنهاور))


وظيفه ي هنرها توصيف موارد خاصي از حقيقت نيست، بلكه نشان دادن امور مطلق و كلي اي است كه در پشت اين موارد خاص و جزيي قرار دارند.((شوپنهاور))


ازدواج يعني با چشمان بسته به اميد گرفتن يك مارماهي، دست فروبردن در جوالي [ =ظرفي از پشم بافته ] پر از مار.((شوپنهاور))


عشق و عاشقي هر چند لطيف و پر احساس ابراز گردد باز هم ريشه در شهوت دارد و بس.((آرتور شوپنهاور))


هر كتابي كه به خواندنش مي ارزد بايد در آن واحد دوبار خوانده شود. رعايت دستور فوق دو علت دارد: يكي اينكه در مطالعه دوم، قسمت هاي مختلف كتاب بهتر درك مي شود و قسمت اول كتاب زماني نيك فهميده مي شود كه از پايان آن نيز آگاه باشيم و ديگر اينكه در اين دو مطالعه وضع روحي ما يكسان نيست، در مطالعه ي دوم ما نظر تازه اي نسبت به هر قسمت پيدا كرده و جور ديگري تحت تأثير آن كتاب قرار مي گيريم.((آرتور شوپنهاور))


كتابخانه تنها يادبود مطمئن و ماندگار نوع بشر است.((آرتور شوپنهاور))


انسانهاي بزرگ مانند عقابند كه آشيانه ي خود را بر فراز قله هاي بلندِ تنهايي مي سازند.((آرتور شوپنهاور))


زبان، ارزشمندترين ميراث يك ملت است.((آرتور شوپنهاور))


اشخاصي كه هرگز وقت ندارند آنهايي هستند كه كمتر كار مي كنند.((آرتور شوپنهاور))

آنكه خود را حقير مي شمارد، در حقيقت، فرد متكبري است.((آرتور شوپنهاور))

 


ما به ندرت درباره آنچه كه داريم فكر مي كنيم، در حالي كه پيوسته در انديشه چيزهايي هستيم كه نداريم.((آرتور شوپنهاور))


اگر با شخص مباحثه كنيم و تمام قدرت استدلال و بيان خود را به كار اندازيم، چقدر ناراحت و خشمگين خواهيم شد، زماني كه بفهميم طرف [ مقابل ] نمي خواهد بفهمد و ما با اراده او سر و كار داريم؛ اينجاست كه منطق بي فايده است.((آرتور شوپنهاور))


موسيقي اصيل آن است كه در وراي خود بيانگر ايده اي باشد.((آرتور شوپنهاور))


اراده، آن مرد كور نيرومندي است كه بر دوش خود مرد شل بينايي را مي برد تا او را رهبري كند.آرتور شوپنهاور))


زيبايي اگرچه مايه شرافت است، اما در معرض هزاران شر و آفت است.((آرتور شوپنهاور))


اولين درسي كه پدر و مادر بايد به فرزندان خود بياموزند، راستي و درستي است.((ارتور شوپنهاور))


افراد پست و فرومايه از خطاهاي اشخاص بزرگ لذت فراوان مي برند.((آرتور شوپنهاور))


ايده ها در بيرون زمان قرار دارند و در نتيجه ابدي هستند.((آرتور شوپنهاور))


هر جدايي يك نوع مرگ است و هر ملاقات يك نوع رستاخيز.((آرتور شوپنهاور))

اگر ما چيزي را مي خواهيم، از آن جهت نيست كه دليلي بر آن پيدا كرده ايم، بلكه چون آن را مي خواهيم، برايش دليل پيدا مي كنيم.((آرتور شوپنهاور))

 


تجربه نشان داده است افرادي كه داراي نبوغ هنري فوق العاده بوده اند، در رياضيات استعداد نداشته اند. هيچ كس نمي تواند در هر دو رشته ممتاز گردد.((آرتور شوپنهاور))


آيا [ اين ] جهالت نيست كه انسان ساعتهاي شيرين امروز را فداي روزهاي آينده كند.((آرتور شوپنهاور))


نوابغ بر خلاف اشخاص عادي، تنها به فكر خود نيستند و منافع شخصي را در نظر نمي گيرند. بدين جهت در آثار نوابغ هميشه نظرياتي ديده مي شود كه داراي جنبه كلي و جهاني است و از حدود زمان فراتر مي رود.((آرتور شوپنهاور))


ممكن است انسان در مورد مسايل ديگران درست قضاوت كند، ولي در مسايل مربوط به خودش به خطا رود. زيرا هنگام قضاوت در امور خودمان، «اراده» به فعاليت پرداخته و «عقل» را از كار مي اندازد. از اين رو شخص بايد با دوست خود مشورت كند.((آرتور شوپنهاور))


نخستين و مهمترين سبب هاي نيك بختي انسان، عبارت است از خلق و خوي خود او.((آرتور شوپنهاور))


نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

سخنان گوته


آنها که غائب اند ، کمال مطلوب اند و حاضرین معمولی و پیش و پا افتاده اند . گوته


اشخاص بزرگ و با همت به كوه مانند، هر چه به ایشان نزدیك شوی عظمت و ابهت آنان بر تو معلوم شود و مردم پست و دون همانند سراب مانند كه چون كمی به آنان نزدیك شوی به زودی پستی و ناچیزی خود را بر تو آشكار سازند. گوته


استعداد در فضای آرام رشد میكند و شخصیت در جریان كامل زندگی . گوته


اگر به مهمانی گرگ می روید ، سگ خود را به همراه ببرید . گوته


از استثنائـات است كه كسی را بـه خاطر آنچه كه هست دوست بدارند . اكثر آدمها چیزی را در دیگران دوست دارند كه خود به آنها امانت می دهند : خودشان را ، تفسیر و برداشت خودشان را از او ... گوته


با داشتن اراده قوی مالک همه چیز هستید . گوته


پیش از آن كه كاری بكنی ، باید كسی باشی . گوته


بشر، بر صفحه‌ی شطرنج ابدیت، چون پیاده‌ای در دست خدا و شیطان است. گوته


تنها شرط رسیدن به پیروزی داشتن اراده قوی است شرایط دیگراهمیتی ندارد. گوته


در درون جسارت ، نبوغ و قدرت سحر آمیزی نهفته است.گوته


زیبایی ناپایدار و فضیلت جاودانه است . گوته


كسی كه دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می كند. گوته


كوشش اولین وظیفه انسان است. گوته


خدایا هنر چقدر بلند و عمر چه اندازه كوتاه است. گوته


هر آنچه را که می توانید انجام دهید ، و یا در رؤیای خود می بینید که قادر به انجام آن هستید شروع کنید ، جسارت در بطن خود، نبوغ و قدرت جاودانه ای را نهفته دارد . گوته


هیچ کس نمی تواند ما را بهتر از خودمان فریب دهد . گوته


هر كس با استعدادهایی خلق شده كه باید آنها را به كار بندد . به كار بستن آنها ، بزرگترین سعادت در زندگی هر فرد است . گوته


هرکس باید روزانه یک آواز بشنود ، یک شعر خوب بخواند و در صورت امکان چند کلمه حرف منطقی بزند . گوته


هر چه نور بیشتر باشد ، سایه عمیق تر است . گوته


كار ما نماینگر قابلیت های ماست . گوته


كسی كه دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می كند. گوته


کوشش اولین وظیفه انسان است . گوته


كسی كه دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می كند . گوته


قلب معزور و خودخواه هرگز نمی تواند از سرگیجه و بی حوصلگی بگریزد. گوته


جوانی نیز مانند پاک ترین و بهترین عشقها سرانجامی ندارد . گوته


خدایا هنر چقدر بلند وعمر چه اندازه کوتاه است. گوته


طوفان های حوادث، اخلاقیات و روحیات انسان را تقویت می كند. گوته


وظیفه ای را که از همه به شما نزدیک تر است انجام دهید. گوته


مردان شجاع فرصت می آفرینند ترسوها و ضعفا منتظر فرصت می نشینند . گوته


نیاسائید ، زندگی در گذر است . بروید و دلیری کنید ، پیش از آنکه بمیرید ، چیزی نیرومند و متعالی از خود بجای گذارید ، تا بر زمان غالب شوید . گوته


نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای ؟
و شاه بیت غزل های لال من شده ای ؟
چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض
جواب حسرت این چند سال من شده ای ؟
چقدر حافظ یلدانشین ورق بخورد ؟
تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای
چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم ؟
خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای ؟
هنوز نذر شب جمعه های من این است
که اتفاق بیفتد حلال من شده ای
که اتفاق بیفتد کنار تو هستم
برای وسعت پرواز بال من شده ای
میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق
تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای
مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست
چقدر خواب قشنگیست مال من شده ای

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

آنفولانزا چیست؟؟؟
 


آنفولانزا چیست؟؟؟آنفولانزا یك بیماری ویروسی است كه بخش‌های بالایی مجراهای تنفسی را درگیر می‌كند. این بیماری به‌ناگاه رخ می‌دهد و نشانه‌هایی مانند تب، كوفتگی و درد در بدن، سر درد، خستگی، از دست دادن اشتها، سرفه‌ی خشك و گلوی دردناك یا خشك را بروز می‌دهد. انفولانزا با سرماخوردگی تفاوت دارد؛ به طور معمول نشانه‌های آنفولانزا شدید‌تر است و بیمار اغلب نسبت به سرماخوردگی زمان بیش‌تری از كار و مدرسه بازمی‌ماند.
بیش‌تر مردم بدون مشكل جدی از این بیماری رهایی می‌یابند، اما گاهی بیماری به عفونت باكتریایی، از جمله عفونت گوش، عفونت سینوس‌ها یا عفونت مجراهای تنفسی(برونشیت)، می‌انجامد. البته، با نگهداری مناسب از بیمار در خانه می‌توان از این عفونت‌ها پیش‌گیری كرد. در برخی بیماران ممكن است عفونت‌های دردسر سازتری مانند نومونیا به وجود بیاید. بیمارانی كه در خطر چنین عفونتی هستند و باید در بیمارستان بسری شوند، عبارت‌اند از: بچه‌های كم سن، بزرگسالان ۶۵ ساله یا بیش‌تر و كسانی كه ناراحتی‌های پزشكی جدی دارند.
● چه چیزی آنفولانزا را به وجود می‌آورد؟
ـ دو نوع ویروس آنفولانزا، A و B ، باعث آنفولانزا می‌شوند. به طور معمول نوع A عامل همه‌گیری سالانه‌ای است كه رخ می‌دهد. این ویروس‌ها پیوسته تغییر می‌كنند و زیرنوع‌ها یا سوش‌هایی را تولید می‌كنند كه با ویروس اولی تفاوت دارند اما برخی از ویژگی‌های آن را حفظ كرده‌اند. سوش‌های ویروس آنفولانزا كه باعث آنفولانزا می‌شوند ممكن است از سالی به سال دیگر تفاوت داشته باشد.
● نشانه‌های آنفولانزا چیست؟
ـ آنفولانزا با تب، سرفه، احساس سردی همراه با لرز، كوفتگی و درد در بدن، سر درد و خستگی همراه است. این نشانه‌ها به طور معمول ۳ تا ۴ روز ادامه دارند و پس از آن ممكن است بیمار برای یك هفته‌ی دیگر یا بیش‌تر، سرفه‌های خشك، آب‌ریزش بینی و گلودرد داشته باشد. دوره‌ی كمون(شكل‌گیری)، یعنی زمانی كه فرد در معرض ویروس آنفولانزا قرار می‌گیرد تا زمانی كه نشانه‌های بیماری را بروز می‌دهد، ۱ تا ۴ روز است.
اگرچه مردم اغلب واژه‌ی آنفولانزا را برای هر نوع بیماری به كار می‌برند كه نشانه‌هایی مانند آنفولانزا دارد( مانند سرماخوردگی معمولی یا ویروس معده)، آنفولانزا یك بیماری ویروسی مجزا با نشانه‌های ویژه‌ی خود است و به‌طور معمول در زمان‌های ویژه‌ای از سال، پایان پاییز و طی زمستان، رخ می‌دهد.
● آنفولانزا چگونه تشخیص داده می‌شود؟
ـ متخصصان بهداشت به طور معمول آنفولانزا را از روی نشانه‌های آن تشخیص می‌دهند، به‌ویژه اگر موردهای مشابه زیادی از بیماری در جامعه دیده شود و مركز بهداشت منطقه شیوع بیماری را تایید كرده باشد. به طور معمول به آزمون‌های مرسوم از افرادی كه نشانه‌های شاخص آنفولانزا را دارند، نیازی نیست. به‌ندرت، با آزمون نمونه‌ی خون یا مایع بینی یا گلو، ویروس آنفولانزا را شناسایی می‌كنند.
● آنفولانزا چگونه درمان می‌شود؟
ـ مراقبت و استراحت در خانه همه‌ی چیزی است كه برای تسكین نشانه‌های آنفولانزا نیاز هست. باوجود این، داروهای ضد ویروس برای كاهش مدت زمان بیماری و شدت نشانه‌ها نیز وجود دارد. این داروها به‌ویژه برای افراد مسن و كسانی كه خطر شدت گرفتن پیامدهای بیماری در آنان بالاست، مفید هستند. مصرف این داروها را طی دو روز پس از بروز نخستین نشانه‌ها باید آغاز كرد. مصرف این داروها به دستور پزشك نیاز دارد.
● درمان خانگی آنفولانزا چیست؟
ـ استراحت، استراحت و استراحت. برای كاهش تب و سر درد می‌توانید از استامینوفن یا ایبوپروفن استفاده كنید. دكانجستانت‌ها می‌توانند آبریزش بینی را كاهش دهند و از فشار و درد بافت‌های باد كرده در صورت و پشت پرده‌ی صماخ گوش بكاهند. با نوشیدن مایع و ضد سرفه‌هایی كه به تجویز پزشك نیاز ندارند، می‌توانید از سرفه‌ها بكاهید. شستن دست و صورت و پاشویه، البته نه با آب بسیار سرد، نیز به كاهش تب كمك می‌كند.
● آیا ازآنفولانزا می‌توان پیش‌گیری كرد؟
ـ شما با واكسینه‌شدن سالانه علیه ویروس آنفولانزا می‌توانید از این بیماری پیش‌گیری كنید. این واكسن به بدن شما تزریق می شود و بهترین زمان برای این كار ماه مهر و آبان است. این واكسن را به كودكان بالا‌تر از ۶ ماه و هر فردی كه می‌خواهد به پیش‌گیری از این بیمار كمك كند، تزریق كرد. این واكسن برای افراد زیر سفارش می‌شود:
۱) همه‌ی كودكان۶ تا ۲۳ ماهه
۲) همه‌ی بزرگسالان بالاتر از ۵۰ سال
۳) بزرگسالان و كودكان ۲ ساله و بیش‌تر كه به ناراحتی‌های دیگری مانند آسم، بیماری قلبی، ناراحتی‌های تنفسی یا بیماری‌های دستگاه ایمنی دچار هستند
۴) زنانی كه طی فصل آنفولانزا باردار هستند
واكسنی دیگر نیز به بازار آمده است كه نوعی افشانه‌ی بینی است و برای كودكان سالم و بزرگسالان ۵ تا ۴۹ سال مناسب است. این واكسن به زنان باردار و كسانی كه بیماری‌ دستگاه ایمنی دارند، داده نمی‌شود.
● بیش‌تر بدانیم
همه‌گیری‌ گسترده‌ی آنفولانزا درپی تغییرهای شگرفی در ویروس آنفولانزا رخ می‌دهد. این همه‌گیری حدود هر ۱۰ سال رخ می‌دهد. وقتی تغییر شگرفی در ویروس رخ می‌دهد، افرادی كه به آنفولانزا مبتلا شده‌اند، با شدن بیش‌تری بیمار می‌شوند.
ویروس سرماخوردگی از فردی به فرد دیگر منتقل می‌شود. قطره‌های كوچكی از سرفه یا عطسه‌ی دیگران، چیزهایی مانند دستمال یا هوله كه به مایع بینی یا گلوی فرد بیمار آلوده شده باشد یا تماس با دست آلوده‌ی فرد مبتلا، می‌تواند شما را بیمار كند. از این رو، شستن دست‌ها، به‌ویژه طی زمستان، سفارش شده است.
افرادی كه به ویروس آنفولانزا آلوده شوند، ۱ روز پیش از این كه نشانه‌های بیماری بروز كند تا ۵ روز پس از بروز آن، می‌توانند دیگران را آلوده كنند. بنابراین، ممكن است شما زمانی كه هنوز نمی‌دانید به این بیماری دچار شده‌اید، آن را به دیگران انتقال دهید.
دور نگه‌داشتن دست‌ها از بینی، چشم‌ها و دهان نیز به پیش‌گیری از بیماری كمك می‌كند. احتمال این كه ویروس از این راه‌ها به بدن شما وارد شود، زیاد است.
ورزش منظم، غذای مناسب، سیگار نكشیدن به پیشگری از آنفولانزا كمك می‌كند.دود سیگار به پوشش مجراهای تنفسی و شش‌ها آسیب می‌رساند و آن‌ها را به ویروس‌ حساس می‌كند.
آنفولانزا به طور معمول طی ۵ تا ۷ روز فروكش می‌كند. البته، خستگی آن ممكن است ادامه داشته باشد. گاهی ممكن است به عفونت‌های باكتریایی نیز دچار شوید كه در این صورت باید بی‌درنگ به پزشك مراجعه كنید. عفونت گوش، مجراهای تنفسی و سینوس‌ها از نشانه‌های عفونت باكتریایی است.
شما به مصرف آنتی‌بیوتیك نمی‌توانید از این بیماری پیش‌گیری یا آن را درمان كنید. آنتی‌بیوتیك‌ها برای مبارزه با باكتری‌ها مناسب هستند و روی ویروس‌ها اثری ندارند. البته، آنتی‌بیوتیك‌ها باید همواره با نظر پزشك مصرف شوند.
مصرف فراوان ویتامین‌ها، مواد معدنی، مانند قرص‌های ویتامین سی و روی یا داروهای گیاهی به درمان یا پیشگیری از آنفولانزا كمك نمی‌كنند و بهتر است به رژیم غذایی سالم توجه بیش‌تری داشته باشیم.

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

استان ایلام

 

مختصات: °۴۶٫۴۲۲۶شرقی °۳۳٫۶۳۸۴شمالی (نقشه)

 

 

ایلام
IranIlam-SVG.svg
مرکز ایلام
مساحت ۲۰٬۱۳۳ کیلومترمربع
جمعیت (۱۳۹۰) ۵۵۷۵۹۹ نفر[۱]
تعداد شهرستان‌ها ۸
منطقه زمانی IRST (گرینویچ+۳:۳۰)
-تابستان (دی‌اس‌تی) IRDT (گرینویچ+۴:۳۰)
زبان(های) گفتاری لری،کردی، لکی و عربی،[۲]

سه زن ایلامی با لباس کردی

استان ایلام یکی از استان‌های کشور ایران است که در باختر این کشور و در ناحیه‌ای کوهستانی و نیمه گرم قرار گرفته‌است. مرکز این استان شهر ایلام است.[۳] استان ایلام از غرب با کشور عراق، از جنوب با استان خوزستان، از شرق با استان لرستان و از شمال با استان کرمانشاه همسایه‌است.

این استان از استان‌های کمابیش جنگلی ایران است. پیش از دوره رضاشاه به این ناحیه پشتکوه می‌گفتند، اما در شهریور ۱۳۱۴ ه. ش. در زمان پادشاهی رضاشاه به موجب تصویب‌نامهٔ هیأت وزیران و به منظور یادآوری عظمت و شکوه تمدن عیلام باستان، نام روستای حسین‌آباد، به ایلام تغییر یافت و این روستا به عنوان شهر و مرکز استانی به نام ایلام انتخاب شد. منطقه تمدن باستانی عیلام در استان‌های فارس و خوزستان امروزی تمرکز داشت اما ظاهرا تصمیم دوران رضاشاه برای نام‌گذاری استان ایلام به این موضوع برمی‌گردد که منطقه پشتکوه نیز در دوره‌هایی بخشی از ناحیه عیلام باستان بوده‌است.

ایلام شکلی نادرست از واژه سامی عیلام به معنای جای بلند و منطقهٔ کوهستانی است.[۴][۵] که پرهیز از حرف «ع» عربی در این تغییر املا تاثیر داشته‌است.

محتویات

پیشینه

این سرزمین، بنا به اسناد تاریخی فراوان، بخشی از کشور عیلام باستان بوده که در ۶۴۰ سال پیش از میلاد به دست آشور بانی پال به تصرف شد. در کتیبه‌های بابلی، عیلام را " آلامتو" یا "آلام"خوانده‌اند. که به قولی به معنای کوهستان یا "کشور طلوع خورشید" است. مدتی پس از سقوط عیلام، حوزه فرمانروایی آنان به دو منطقه تحت نفوذ پارسها و مادها در غرب تقسیم شد. در دوره هخامنشی جزئی از امپراطوری هخامنشی بوده‌است. بعد از تسخیر ایران به وسیله اعراب مسلمان، احتمال دارد که این ناحیه جزئی از ایالت کوفه بوده باشد. از اوایل قرن چهارم تا اوایل قرن ششم خاندان حسنویه کرد بر لرستان و ایلام حکومت می‌کردند و از سال۵۷۰ تا ۱۰۰۶ اتابکان لر بر لرستان و پشتکوه حکومت کرده‌اند. تا آن که با کشته شدن شاهوردی خان واپسین حکمران اتابکان لر به دست شاه عباس یکم در آن سال حکومت بر این ناحیه و از سوی شاه عباس به حسین خان، نخستین والی از والیان پشتکوه داده شد. غلامرضا خان ابوقاره، آخرین والی این دودمان نیز در سال ۱۳۰۷ واز سوی رضا شاه به صورت تقریبا مسالمت آمیزی از حکومت برکنار شد. از سال ۱۳۰۹ شمسی در تقسیمات کشوری، ایلام بخشی از استان پنجم یعنی کرمانشاه گردید..[۶]

پس از تسلط اعراب مسلمان بر ایران، ایلام و لرستان و شهرهای دیگری را به نام ایالت «جبال» نامیدند و چون حاکم این منطقه یعنی ماسبذان و مهرجانقذق، به حاکم کوفه مالیات و خراج می‌دادند؛ از این‌رو این منطقه را ماه کوفه می‌نامیدند.[۷]

بعد از پنج قرن از حکومت اعراب بر ایران، برای سهولت اداره آن ناحیه، منطقه مزبور به دو منطقه بختیاری و لرستان تقسیم گشت، که برای بازشناختن آن‌ها از یکدیگر، قسمت بختیاری امروز را لر بزرگ و لرستان امروزی را که منطقهٔ ایلام (ماسبذان و مهرجان قذق) نیز جزو آن محسوب می‌شد، لر کوچک می‌گفتند.[۸] در حدود سه قرن حکومت محلی منطقه در دست اتابکان بود. پس از سقوط اتابکان حکومت محلی منطقه به دست والیان افتاد، که بر تمام منطقه لرستان، از جمله ایلام، حکومت می‌کردند. در ابتدا مقر حکومت والیان در قلعهٔ «فلک الافلاک» خرم‌آباد امروزی بود، اما در دوره قاجاریه به جهت تضعیف قدرت والیان و با توجه به اختلاف‌هایی که در امور مرزی، ایران و عثمانی بوجود آمده بود، حکومت ایلام از لرستان جدا و مقر والی، از قلعهٔ «فلک الافلاک» خرم‌آباد به «پشتکوه» که به ایلام اطلاق می‌شد، انتقال یافت و چون ایلام (پشتکوه) به خط مرزی ایران و عثمانی نزدیک تر بود، از تجاوز دولت عثمانی و تحریکات آنان جلوگیری به عمل می‌آوردند.

در دورهٔ قاجاریه، به واسطه اهمیت لرستان این ولایت به دو منطقهٔ پشتکوه[۹] (استان ایلام امروزی) و پیشکوه (لرستان کنونی) با مرکزیت خرم‌آباد تقسیم گردید و چون ایلام در دامنه‌های غربی رشته کوه زاگرس و پشت لرستان امروزی (خرم‌آباد) قرار گرفته‌است و قسمتی از خاک ایلام در کوه‌های کبیر کوه واقع شده‌است، لذا آن را پشتکوه نامیدند و پشتکوه همان ماسبذان (و مهر جانقذق) است.[۱۰] از این زمان حکومت از لرستان جدا اداره می‌شد و والیان ایلام مستقیما از حکومت مرکزی ایران اطاعت می‌کردند. پس از انتقال مرکز حکومت والی به ایلام، به واسطهٔ پراکندگی مردم در دو ناحیهٔ «ده بالا» و «ده پایین» با همین عنوان از آن نام می‌بردند. پس از مرگ «حسن خان» والی، و به قدرت رسیدن «حسین قلی خان» مدت‌ها، شهر ایلام امروزی به این علت که مقر تابستانی والی بود به «حسین‌آباد» پشتکوه معروف شد و از آن، به نام «حسین‌آباد» یاد شده‌است و تا مدت‌ها ایلام یکی از شهرستان‌های استان پنجم کشور (کرمانشاهان) بود.[۱۱]

در شهریور ۱۳۱۴ ه. ش. در زمان سلطنت رضا شاه به موجب تصویب نامهٔ هیات وزیران و به منظور یادآوری عظمت و شکوه تمدن عیلام باستان، نام قصبه حسین‌آباد، به ایلام تغییر یافت.

ایلام شکلی نادرست از واژه سامی عیلام به معنای جای بلند و منطقهٔ کوهستانی است.[۴]

تقسیمات کشوری

استان ایلام دارای نه شهرستان به این شرح است: آبدانان، ایلام، ایوان، دره شهر، دهلران، شیروان و چرداول، ملکشاهی و مهران و شهرستان سیروان از سال ۱۳۰۹ شمسی در تقسیمات کشوری، ایلام بخشی از استان پنجم یعنی کرمانشاه گردید.

درسال۱۳۴۳محدوده کنونی استان ایلام به عنوان فرمانداری کل شامل شهرستانهای ایلام، بدره، دهلران ومهران بخشی از استان کرمانشاه به تصویب هیات وزیران رسید. طی این مصوبه، بخش‌هایی از لرستان و خوزستان به ایلام ملحق شدند. این ملحقات شامل دره‌شهر دهلران آبدانان از لرستان و موسیان از خوزستان می‌شد. در سال ۱۳۴۹ مرکز فرمانداری بدره به دره شهر انتقال یافت. درسال ۱۳۵۳ پس از تصویب هیات وزیران فرمانداری کل ایلام شامل فرمانداری‌های ایلام، بدره، مهران و دهلران به استان ایلام استان تبدیل شد. در سالهای بعد به ترتیب فرمانداری‌های شیروان وچرداول، آبدانان، ایوان، ملکشاهی و سیروان در پیکره سرزمینی استان ایلام ایجاد گردیدند. در سال ۱۳۶۵ نام فرمانداری بدره به فرمانداری دره شهر تغییر نام داد. نقاط شهری استان ایلام عبارت‌اند از: آبدانان، آسمان‌آباد، ارکواز، ایلام، ایوان، بدره، پهله، توحید، چوار، دره‌شهر، دهلران، زرنه، سرابله، صالح آباد، لومار، مورموری، موسیان، مهران و میمه. مهر و ماژین.

در مهر ماه سال ۱۳۹۱ شیروان و چرداول، در،تقسیمات کشوری در ایران به دو شهرستان، ، به مرکزیت سرابله، و سیروان به مرکزیت لومار، تقسیم شد

اقتصاد ایلام

ایلام نفت‌خیز و چهار درصد نفت کشور را داراست و دارای گاز بسیاری نیز هست به طوری که پانزده درصد منابع گازی کل کشور در این استان قرار دارد و پالایشگاه گاز هم دارد،اما با این وجود شمار بیکاران در ایلام زیاد است و این استان محروم ترین استان کشور می باشد.پتروشیمی ایلام با گذشت 12 سال هنوز به فاز بهره برداری نرسیده است،با توجه به اینکه استان ایلام دارای 15درصد از منابع گاز کشور است این استان طی 5 سال اخیر از نعمت گاز شهری برخوردار شده است. در سال ۱۳۸۷ خورشیدی هفت شهرک صنعتی در استان ایلام فعال بود که بیش از ۴۵۰ واحد تولیدی و صنعتی مختلف در این شهرک‌ها فعال و دایر است. اما این آمار متاسفانه تا امروز رو به افول نهاده است.[۱۲]

واحد پتروشیمی تازه‌ای هم در استان ایلام در دست ساخت است. کارخانهٔ سیمان ایلام هم باکیفیت‌ترین سیمان ایران را تولید می‌کند و بزرگراهی که تهران را به کرمانشاه می‌پیوندد و نام گرفته بعد از استان کرمانشاه از طریق شهر حمیل استان کرمانشاه و شهرستان شیروان چرداول استان ایلام به شهر ایلام و از طریق مهران به کشور عراق وصل می‌شود. این استان 15 درصد منابع گاز ایران را دارد و روزانه ۱۵۴ هزار بشکه نفت خام از چاه‌های نفتی دهلران و استخراج و با لوله به پالایشگاه‌ها در جنوب ایران منتقل می‌شود.[۱۳] در سال ۱۳۸۷ خورشیدی تعداد ۵۵ هزار کارگر در این استان در سه هزار واحد تولیدی، صنعتی، خدماتی و کشاورزی مشغول فعالیت بودند.[۱۴] بر اساس آمار اعلام شده در همین سال نرخ بیکاری در استان ایلام ۱۲درصد بود،ولی اکنون بیش از 30 درصد می باشد[۱۵]

مراتع استان ایلام یک میلیون و ۱۶۴ هزار هکتار است که نیمی از مراتع استان از نظر پوشش گیاهی فقیر و نیم دیگر متوسط و غنی هستند.[۱۶]

موقعیت اقتصادی و اجتماعی

در این استان بیشتر فعالیت اقتصادی بر روی دامداری و کشاورزی متمرکز شده‌است و زمینه‌های مساعدی نیز جهت پرورش زنبور عسل دارد. بخش صنعت در این استان سهم بسیار ناچیزی از اشتغال را نسبت به بخشهای کشاورزی و خدمات به خود اختصاص داده‌است. البته باتوجه به گشایش مرز مشترک با عراق در شهرستان مهران افق‌های روشنی برای توسعه تجارت و توریسم بین‌المللی و ترانزیت کالا و مسافر وجود دارد،با گسترش پایانه مرزی مهران و توسعه آن عبور و مرور ماشین های سنگین در داخل شهر زیاد شده اما با تلاش شبانه روز و بی وقفه مسئولان استان پروژه کمربندی ایلام بعد از نیم دهه افتتاح شد. از نظر منابع معدنی نیز عمدتاً شامل کانی‌های غیر فلزی می‌باشداین استان از نظر ذخایر نفت و گاز غنی است.

گردشگری

از نقاط دیدنی استان ایلام می‌توان به دریاچه‌های دوقلوی بسیار زیبای آبدانان، قلعه تاریخی پشت قلعه آبدانان (دوره ساسانیان)، انبارهای هزاردر آبدانان (دوره ساسانیان)، آتشکده ساسانیان و طاق شیرین و فرهاد در ایوانغرب، ، میان تنگ (مانشت)، شهر باستانی ماداکتو در درّه‌شهر، آتشکده چهار تاقی دره‌شهر، دره ارغوان در شمال شهر ایلام، دریاچه سد ایلام(چم گردلان)، و -منطقه توریستی سرابکلان-آتشکده موشکان-قلعه سام وامام زاده پیر حسین و طاق رستم واقع در روستای زیبای زنجیره علیا -تنگه شمشه هلسم -شهر تاریخی گم گم در شیروان چرداول اشاره نمود.

امکانات روستایی استان

استان ایلام در سال ۱۳۷۸ خورشیدی ۷۵۳ روستا داشت که از این تعداد ۵۶۲ روستا دارای جمعیت و سکنه هستند. از مجموع این روستاها ۴۷۰ آبادی دارای تأسیسات آب سالم آشامیدنی بهداشتی هستند که زیر پوشش آب و فاضلاب روستایی قرار دارند و ۹۲ روستا که زیر ۲۰ خانوار هستند شبکه آبرسانی ندارند.[۱۳]

راه‌های روستایی استان ایلام در آن سال ۱۰ هزار و ۷۰ کیلومتر جاده آسفالته بود که در حدود ۷۶ درصد راه‌های روستایی این استان آسفالت و [۱۵]

در سال ۱۳۷۸، در ۲۰۱ روستا دهیار مشغول به کار بود. نرخ باسوادی نیز در مناطق روستایی استان در آن سال ۹/۸۱ درصد بود.[۱۷]

زبان و گویش

بنابر سرشماری مرکز آمار ایران، جمعیت استان ایلام در سال ۱۳۸۵ برابر با ۵۴۵۷۸۷ نفر بوده‌است که از این میان ۲۷۸۵۶۶ نفر مرد و بقیه زن بوده‌اند. این استان ۱۱۱۵۵۹ خانوار دارد. جمعیت شهرنشین این استان ۳۳۱۲۳۱ نفر است[۱].

زبانهای کردی، لری و عربی در استان ایلام رایج است. کسانی که به زبان کردی سخن می گویند در شهرهای ایوان (کردی کلهری)، شیروان و چرداول، ایلام، مهران و تعدادی در آبدانان و دهلران زندگی می‌کنند. کسانی که در استان ایلام با زبان لری صحبت می‌کنند در سراسر استان به صورت پراکنده سکونت دارند. در شهرهای دهلران و بخصوص در موسیان، عده‌ای به زبان عربی صحبت می‌کنند که گروه اقلیت زبانی استان را تشکیل می‌دهند.[۱۸]

زبان رایج ساکنین استان ایلام کردی است که طوایف و ایلات مختلف در تمامی شهرستانهای استان با اندک تفاوتی در ادای الفاظ و کلمات بدان تکلم می‌کنند.[۱۹]

لهجهٔ کردی رایج در مرکز استان کردی ایلامی و حوزه جنوب استان ایلام 90% به زبان کردی کرمانجی میباشدو دومین لهجهٔ رایج استان را لری و لکی تشکیل می‌دهند و در سراسر استان به صورت پراکنده ساکنند. عربها نیز در شهرستانهای جنوبی و شرقی استان و به صورت متمرکز ساکنند.

کردی ایلامی که گاه آن را کردی فیلی نیز نامیده‌اند، در بیشتر مناطق استان ایلام رایج است. واژه فیلی در بین مردم ایلام معروفیت بسیار ندارد. این را کردهای ساکن عراق به مناسبت سلطه والیان لرستان موسوم به فیلی بر ایلام، رواج داده‌اند و آن از مقوله مجاز خاص و عام است (سارایی)[۲۰] علیرضا اسدی در کتاب خود چنین می‌آورد: «از مقایسهٔ واژگان ایرانی میانه (پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی) با واژگان کردی ایلامی به این نتیجه می‌توان رسید که بسیاری از واژگان پهلوی اشکانی و ساسانی با این واژگان کردی هم ریشه‌اند. این هم آوایی در بسیاری از افعال، مفاهیم سیاسی، دینی، اجتماعی، مشاغل، اسامی خاص، اسامی عام و حتی اصطلاحات عامیانه دیده می‌شود».[۲۱] گویش کردی ایلامی دارای لهجه‌های گوناگونی است که مهمترین آنها عبارتند از:

ایوان: کلهر

ملکشاهی:در شهرستان‌های ملکشاهی،ایلام و مهران

خزلی:در بخش‌های از شهرستان شیروان چرداول

آبدانانی:در شهرستان‌های آبدانان، دهلران و دره شهر

ایلامی:در شهرستانهای ایلام، مهران، شیروان چرداول

بدره‌ای:در بخش بدره از شهرستان دره شهر

لری سکوندی:دردشت عباس

ایلات و طوایف استان ایلام:

  • ایل خزل، ایل بدره، ایل عالی بیگی، ایل ایوان، ایل بالاوند زردلان، ایل بولی، ایل کلهر، ایل چعب (عرب)، ایل ده بالایی، ایل ملکشاهی، ایل شوهان، ایل سکوند - ریزوند -ارکوازی، و ایلات لک و لر در سراسر استان به صورت پراکنده ساکن هستند
  • طوایف مستقل استان ایلام:

لک، زرگوش، ، ، جودکی، قیاسوند، کولیوند

نظرسنجی سال ۱۳۸۹

طی پژوهشی که شرکت پژوهشگران خبره پارس به سفارش شورای فرهنگ عمومی در سال ۸۹ انجام داد و براساس یک بررسی میدانی و یک جامعه آماری از میان ساکنان ۲۸۸ شهر و حدود ۱۴۰۰ روستای سراسر کشور، درصد اقوامی که در این نظر سنجی نمونه گیری شد در استان ایلام به قرار زیر بود: ۸۶ کرد (۸۸٫۳% مرد، ۸۴٫۲% زن)، ۱۰٫۷ لر (۱۰% مرد، ۱۲٫۳% زن)، ۱٫۷ سایر و ۱٫۷ بدون‌جواب بودند.[۲۲]

طوایف لر استان ایلام[۲۳]

  • ایل کاحیرده در شهرستان دهلران و بخش مورموری شهرستان آبدانان
  • ایل شوهان یا شوهو در مهران،ایلام،ملکشاهی
  • ایل میر در دره شهر
  • ایل زینی وند در دره شهر
  • سیلیورزی در آبدانان و ایلام
  • ایل دیناروند در دینارکوه
نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

طبیعت ایلام 143

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

طبیعت ایلام 142

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

طبیعت ایلام 140

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

طبیعت ایلام 141

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

طنز جابجا كردن وقت مرگ

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت: الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت: داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرد  به ناچار گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد مرد رفت شربت بیاره ... توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست پس منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

نامه يكي از سياستمدران بزرگ به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

نوروز (عيد باستاني ايرانيان عيد نوروز) از زبان دکتر علی شریعتی

نوروز یک جشن ملی است، جشن ملی را همه می‌شناسند که نوروز چیست؛ هر ساله برپا می شود و هر ساله از آن سخن می‌رود. بسیار گفته‌اند و بسیار شنیده‌اید پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید.  

 در علم و و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده «عقل» تکرار را نمی پسندد: اما «احساس» تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است و طبیعت را از تکرار ساخته اند: جامعه با تکرار نیرومند می شود، احساس با تکرار جان می گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندرکارند.  

 نوروز که قرنهای دراز است بر همه جشنهای جهان فخر می فروشد، از آن رو هست که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا بک جشن تحمیلی سیاسی نیست. جشن جهان است و روز شادمانی زمین و آسمان و آفتاب و جشن شکفتن‌ها و شور زادن‌ها و سرشار از هیجان هر «آغاز».

جشنهای دیگران غالباً انسان را از کارگاه ها، مزرعه‌ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغها و کشتزارها، در میان اتاق‌ها و زیر سقف ها و پشت درهای بسته جمع می کند: کافه‌ها، زیر زمین ها، سالن‌ها، خانه ها ... در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گلهای کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند:... زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک و ... 

 نوروز تجدید خاطره بزرگی است:خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال آن فرزند فراموشکار که، سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده خود، مادر خویش را از یاد می‌برد، با یادآوری وسوسه آمیز نوروز به دامن وی باز می گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد.

تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده تر و سنگین‌تر می گردد، نیاز به بازگشت و باز شناخت طبیعت را در انسان حیاتی‌تر می کند و بدین گونه است که نوروز بر خلاف سنت‌ها که پیر می شوند... به توانایی می رود و در هر حال آینده‌ای جوان تر و درخشان تر دارد.

  آن هنگام که مراسم نوروز را به پا می داریم، گویی خود را در همه نورزهایی که هر ساله در این سرزمین بر پا می کرده اند، حاضر می یابیم و در این حال صحنه های تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است،...

تاریخ از مردی در سیستان خبر می دهد که در آن هنگام که عرب سراسر این سرزمین را در زیر شمشیر خلیفه جاهلی آرام کرده بود از قتل عام شهرها و ویرانی خانه ها و آوارگی سپاهیان می گفت و مردم را می گریاند و سپس چنگ خویش را بر می گرفت و می گفت: اباتیمار: اندکی شادی باید. نوروز در این سال‌ها و در همه سالهای همانندش شادی یی این چنین بوده است عیاشی و بی‌خودی نبوده است. ...

نوروز همه وقت عزیز بوده است؛ در چشم مغان در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان. همه نوروز را عزیز شمرده اند و با زبان خویش از آن سخن گفته اند. حتی فیلسوفان و دانشمندان که گفته اند نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز، خلقت جهان پایان گرفت و از این روست که نخستین روز فروردین را اهورمزد نام داده اند و ششمین روز را مقدس شمرده اند.

چه افسانه زیبایی زیباتر از واقعیت راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است. مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بهار، سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن، یعنی نوروز بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است.

اسلام که همه رنگهای قومیت را زدود و سنت‌ها را دگرگون کرد، نوروز را جلال بیشتر داد، شیرازه بست و آن را با پشتوانه‌ای استوار از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت. انتخاب علی به خلاف و نیز انتخاب علی به وصایت، در غدیر خم هر دو در این هنگام بوده است و چه تصادف شگفتی آن همه خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانه نوروز شد.

 نوروز، این پیری که غبار قرن های بسیار بر چهره‌اش نشسته است، در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خویش می‌شنیده است پس از آن در کنار آتشکده های زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش می خوانده اند از آن پس با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل می کرده‌اند و اکنون علاوه بر آن با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی او را جان می‌بخشند و در همه این چهره‌های گوناگونش این پیر روزگار آلود، که در همه قرنها و با همه نسلها و همه اجداد ما، از اکنون تا روزگار افسانه ای جمشید باستانی، زیسته است و با همه مان بوده است ‌(و خواهد بود).

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

اعتقاد


اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.
اعتماد
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد، وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید، او شادمانه میخندد ... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.
 
امید
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.

چه خوب است که با اعتقاد، اعتماد و امید زندگی کنیم .

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

ثروت کوروش

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت‌های جنگی چیزی را برای خود بر نمی‌داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟

کورش گفت اگر غنیمت‌های جنگی را نمی‌بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.

وقتی که مال‌های گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود!

کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی‌بهره اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد و بخششی که پاداشش اعتماد است بزرگترین گنج هاست

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد