عشق

عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده با چشمان تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
  عشق یعنی درجهان رسوا شدن
عشق یعنی سُست و بی پروا شدن

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای ؟
و شاه بیت غزل های لال من شده ای ؟
چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض
جواب حسرت این چند سال من شده ای ؟
چقدر حافظ یلدانشین ورق بخورد ؟
تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای
چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم ؟
خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای ؟
هنوز نذر شب جمعه های من این است
که اتفاق بیفتد حلال من شده ای
که اتفاق بیفتد کنار تو هستم
برای وسعت پرواز بال من شده ای
میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق
تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای
مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست
چقدر خواب قشنگیست مال من شده ای

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

ماه تابان

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار  ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

ساده ازمن
«بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این ی
ک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

خیلی سخته
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری

 صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری

خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی

بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی

خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا

 می سوزونه گاهی قلب و زهر تلخ بعضی حرفا

خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه

 هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه

خیلی سخته اگر عمر جادوی شعرت تموم شه

نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه

خیلی سخته اون که می گفت واسه چشات می میره

 بره و دیگه سراغی از تو ونگات نگیره

خیلی سخته تا یه روزی حرفهای اون باورت شه

 نکنه یه روز ندامت راه تلخ آخرت شه

خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه

تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه

 خیلی سخته بی بهونه میوه های کال رو چیدن

بخدا کم غصه ای نیست چن روزی تو رو ندیدن

 خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی

 وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی

خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی

از خودت می پرسی یعنی می شه اون بره زمانی؟

خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی

اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی

خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه

بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اون رو ببینه

 خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی

 کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه

چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه

 خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون

اگه چتر نداشته باشی توی دستا هردوتاشون

 خیلی سخته تا همیشه پای وعده ها نشستن

  چقدر قشنگه اما واسه ی کسی شکستن

 خیلی سخته واسه ی اون بشکنه یه روز غرورت

اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت

 خیلی سخته بودن تو واسه ی اون بشه عادت

دیگه بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت

 خیلی سخته چشمای تو واسه ی اون کسی خیسه

  که پیام داده یه عمر واسه تو نمی نویسه

 خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی

 تا که بین دو پرستو نباشه هیچ اختلافی

خیلی سخته اونکه دیروز تو واسش یه رویا بودی

از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی

خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره

ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

حسرت

اما تو بگو «دوستي» ما به چه قيمت؟

امروز به اين قيمت، فردا به چه قيمت؟


ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قيمت


يك عمر جدايي به هواي نفسي وصل

گيرم كه جوان گشت زليخا به چه قيمت


از مضحكه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را مي‌دهم اما به چه قيمت


مقصود اگر از ديدن دنيا فقط اين بود

ديديم، ولي ديدن دنيا به چه قيمت

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

روزگاری بشکند

بعد از اين بگذار قلب بي‌قراري بشكند
گل نمي‌رويد، چه غم گر شاخساري بشكند

بايد اين آيينه را برق نگاهي مي‌شكست
پيش از آن ساعت كه از بار غباري بشكند

گر بخواهم گل برويد بعد از اين از سينه‌ام
صبر بايد كرد تا سنگ مزاري بشكند

شانه‌هايم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگي زير پاي آبشاري بشكند

كاروان غنچه‌هاي سرخ، روزي مي‌رسد
قيمت لبهاي سرخت روزگاري بشكند

 

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

گاهی....!
گاهی....!

 

سون آپلود

 

هر چقدر هم که ضعيف باشی گاهی اوقات

می توانی تکیه گاه باشی

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

باشه میرم

اگــه گریــه  کردنـــم  فــرقــی  نــداره

اگــه دوسـتــــ  داشتـــن  مــن  مــعــنــی نــداره

اگــه  بـــا  مــن  بـــودنــ   عــالــمی  نــداره

  بـــــاشــه  مــیــرمــ                          
اگــه یــادتــــ  نــمــیـاد  روزاِِِِِِِِیـــــــ  عــشـقــو
اونــ  هــمیه  نـــامــه  که  دلــــ  بــــراتــــــ  نــوشـــتـــو
اگــه  مـیـــزاریـــ  بــه  پــای   ســرنــوشــتو

  بـــــاشــه  مــیــرمــ                                               
 مــیرمــو  عـــشقـو  از  تــو   یــاد  مــی گـــیرمـــ
 کـــه  گــذاشــتــی  بــرمــو  راحــتــ  بــمیـــرمـــ

  بـــــاشــه  مــیــرمــ                           
بـــــاشــه  مــیــرمــ  کـــه  دیــگــه تـــورو  نــبــیــنــــم
تــو نـــبــاشــی  چـــشــم  بـــه  راهــه  کــی  بــشـیـــنـم

  بـــــاشــه  مــیــرمــ 
اگــه  راحـتـــــــــ  میــشی  بــا  رفــتنــ  مــن  
اگــه  خــوبــ  نـیـســـتـــ  بــا  تـــو  راه  رفـــتـنـ   مــن

  بـــــاشــه  مــیــرمــ 
اخــریــن  بــاره  کــه  میــبــیــنــی  منـــو
مـــیرمــو دیـــگه  نــمی بیــنیـــ  مــنو

  بـــــاشــه  مــیــرمــ 

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

مي روم شايد فراموشت كنم

 

من پذيرفتم شكست خويش را

پندهاي عقل دور انديش را

من پذيرفتم كه عشق افسانه است

اين دل درد آشنا ديوانه است

مي روم شايد فراموشت كنم

با فراموشي هم آغوشت كنم

مي روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب ديدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما مي روي

آرزو دارم ولي عاشق شوي

آرزو دارم بفهمي درد را

تلخي برخوردهاي سرد را

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

فاصله آدمها

چه قدر فاصله اينجاست بين آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بين آدمها

كسي به حال شقايق دلش نمي سوزد

و او هنوز شكوفاست بين آدمها

كسي به نيت دل ها دعا نمي خواند

غروب زمزمه پيداست بين آدمها

چه مي شود همه از جنس آسمان باشيم

طلوع عشق چه زيباست بين آدمها

تمام پنجره ها بي قرار بارانند

چه قدر خشكي و صحراست بين آدمها

به خاطر تو سرودم چرا كه تنها تو

دلت به وسعت درياست بين آدمه

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

درد دل...

 

ای دل نگفتمت که گرفتار می شوی

با دست خود اسیر شب تار می شوی

ای دل نگفتمت که بمان و سکوت کن

دست از کسان بدار که بی یار می شوی

رفتی و بال بال زدی در هوای عشق

دیدی چه زود خسته و بیزار می شوی

با تو نگفتم ای گهر اشک بی دریغ

بر گونه ام مریز که تب دار می شوی

دیدم که می روی پی دیدار

گفتم مرو فسرده و بیمار می شوی

گفتم اگر که عاشقی ات پیشه هست و راه

رسوا چو عشق بر سر بازار می شوی

ای دل نگفتمت که تو هم با مرور عمر

آخر به دست دور زمان خوار می شوی

رفتی، هنوز هم به تو اندیشه می کنم

دانم که زود خسته از این کار می شوی

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

محرم آمد...

 

همه عالم سیه پوشند نمیدانی؟...محرم شد

سیاهت را به تن کن باز،دل آری...محرم شد

صدای سینه ی مردم ،درون کوچه می پیچد

صدای سنج و دمام است،غوغایی...محرم شد

صدای شیون مردم ، که از مسجد به گوش آید

صدای طبل و زنجیر است و مداحی...محرم شد

صدای هق هق ابری که می گرید برای او

صدای شیون باد است ، با بادی...محرم شد

پسر میپرسد: ای بابا، چرا حالت پریشان است؟

پدر گفتا:سیاهت کو؟نمیدانی؟...محرم شد

سیاهت را به تن کردی که بنمایی عزا دارم

خوشا احوال شب را که همه رنگش...محرم شد

خوشا احوال مردانی، که سیراب از عطش رفتند

هفتاد و دو پروانه، که رفتند و ...محرم شد

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

رویای یخی...

 

پر میکرد یادت، همه حجم خالی فضایم را

 و خواستنت شیطنت میکرد، در مسیر نبض رگهایم

 بوته نورس احساسم، ریشه دوانده بود در تری اشکهایم

 همه روزه، میشنیدم صدای عشق را

 حتی در قیژ قیژ، لولای در قدیمی

 همه شب;

 پشت پرده، سایه ای از جنس تو اردو زده بود

 رویای هم آغوشیت نخ بادبادکی بود

 که مرا بالا میکشاند تا دب اکبر

 و در مجادله ناکوک دل و عشق،

 کوچکتر از باخته شده بود "عقلم"

 تو میدانستی;

 رویای شیرینم، یخیست

 "هایش" کردی

 چه ساده تبخیر شد از گرمی نفسهایت..

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

حقیقت رفتن...

 

امکان هجرت تو

تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت

من پیشتر،دیده بودم

جرقه محال ماندنت را

در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،

چون ماهی آزاد به جریان آب

نبودنت،

مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند

چقدر سنگین شده اند شانه هایم!

آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

شیشه ای می شکند......
 
 

normal_Photo-Skin_ir-Tab8

یک نفر می پرسد که چرا شیشه شکست؟!

مادری می گوید:((شاید این دفع بلاست...))

یک نفر زمزمه کرد:

((باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان امد ، شیشه پنجره را زود شکست.))

کاش امشب که دلم مثل ان شیشه مغرور شکست ، عابری خنده کنان می امد ، تکه ای از ان را 

بر می داشت ، مرهمی بر دل تنگم می شد.

اما امشب دیدم ، هیچ کسی هیچ نگفت...

قصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم ، ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کم تر بود...؟!!!

یک نفر می پرسد که چرا شیشه شکست؟!

مادری می گوید:((شاید این دفع بلاست...))

یک نفر زمزمه کرد:

((باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان امد ، شیشه پنجره را زود شکست.))

کاش امشب که دلم مثل ان شیشه مغرور شکست ، عابری خنده کنان می امد ، تکه ای از ان را 

بر می داشت ، مرهمی بر دل تنگم می شد.

اما امشب دیدم ، هیچ کسی هیچ نگفت...

قصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم ، ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کم تر بود...؟!!!

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

زندگی

 

   

 

زندگی باید کرد  گاه با دل  تنگ

                همتی باید چو قطره بر سنگ

                            اینکه طوفان خزان  گل است

                                          ساقی پیمانه حیران دل است

                                                 ما را چه چیز  که چی  باشد

                                     بی غم دنیا و کی به کی باشد

                             مهم آنکه پای تو در میان باشد

                زلف گیسوی تو چو پرنیان باشد

               با نام تو مژگان بارانی  شود

                          تپش این قلب هم آنی شود

                              خوشم از  آنکه با  بال  رویا پر  می کشم

                                         هرآن که خواهم به سرایت سرمی کشم

                                                           تو کجا و من کجا فاصله قرنهاست

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

محبت

محبت به

دل وابـسـتـه است

عــــــــــشـق بـــــــا تــــــو

زنـــــــــــدگــــــــــــــــــــی گـــــــفــت

حــــــــاخـــــــــــــــــــــرچـــــــــــــــــــه بــــــــــــود

 حـــــــــــــــــــــــاصـــــــــــــــــــل مـــــــــــــــــــــــــــــــن

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشــق پــــــــــــــــاســــــــــــــــــــــخ داد

تـاچه بـگـویـد

 ایـــــــــن دل مــــــــــن

عــــــــــقــل نــــــــــــالـــــــــیـد 

کـــــــــــــجـــــــــــــا شـــــــــــــــــــــــــــود

 ایـــــــــــــــــــن مــــــــــــشـکـــــــــــل مـــــــــــــــــن

مــــــــــــــــــــــــــــرگ خـــــــــــــــــــــــــــنـــدیــــــــــــــــــــد

درایــــــــــــــــــــــــــــــــــــن خـــــــــــــــــــــــــــــــــانـــــــــــــــــــــه ی

ویــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانـــــــــــــــــــــــــــه مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |

صفحه قبل 1 صفحه بعد