صنایع دستی و سرگرمی



رمان ادریس 16

اشکم بی اختیار روان شد ، احساس سرخوردگی می کردم و دلم می خواست زمین دهان باز کند و من در آن فرو بروم . آرمیدا چطور توانست من را آن طور خرد کند من مهمان او بودم .

مهدیده خانم برای دلداریم گفت : نادیا جان گریه نکن .

مهدیده خانم من خیلی ناراحتشدم .

-         می دانم عزیزم . همه ما ناراحت شدیم اما تو خوب توانستی جواب او را بدهی .

-         ادریس از آینه نگاهم کرد و اخم هایش را در هم کشید و گفت : مادر پدر به خانه ی ما می آیید .

-         مهدیده خانم گفت : نه ترجیح می دهم به خانه خودمان برویم .

-         حوصبه خانه ی خودمان را نداشتم و برای همین گفتم : مهدیده خانم می شود من هم به خانه ی شما بیایم ؟

-         البته من دوست دارم که تو در آن خانه باشی .

-         نادیا من کمی در خانه کار دارم .

-         نه من حوصله ی آن خانه ی بزرگ را ندارم .

-         ادریس خندید و گفت : حالا گریه می کنی که مادر در خانه شان تو را بپذیرد

-         عمارخان گوش ادریس را کشید و گفت : ادریس شوخی نکن مگر نمی بینی که نادیا حوصله ندارد .

-         نه پدر شما چه قدر ساده هستید . نادیا گریه می کند که برای امشب غذا درست نکند.

-         عمارخان فشار بیشتری به گوش ادریس داد و گفت : تو دلت برای یک گوش مالی تنگ شده ؟

-         ادریس ماشین را کناری متوقف کرد و از ان پیاده شد و گفت : اصلا من قهرم و به سمت دیگر خیابان رفت .

-         مهدیده خانم واقعا ادریس غش ......

هق هق گریه امانم نمی داد تا بخواهم حرف بزنم اما عمارخان می دانست که من می خواهم چی بپرسم برای همین جواب داد : نه نادیا جان فقط یه بار که آرمیدا و ادریس با هم بیرون رفته بودند ادریس بر اثر فشار عصبی زیاد بی هوش شد و دیگر آن اتفاق نیفتاد .

-         اما من چند وقت پیش دیدمم که ادریس تو اتاقش افتاده .

مهدیده خانم با دست روی صورتش کوبید و گفت : راست می گویی ؟

بله اما بی هوش نبود .

عمارخان به ادریس اشاره کرد و گفت : کافیه دیگر ادریس آمد .

ادریس ظرف غذا را در ماشین گذاشت و گفت : این آرمیدا امشب کلی خرج روی دستم گذاشت چی شد نادیا با دیدن غذا ها دیگر گریه نمی کنی ؟

کمی در ماشین جا به جا شدم و گفتم : ادریس کاری نکن امشب سهم غذایت را بخورم .

تو اگر توانستی غذای خودت را بخور سهم من هم پیشکش خانم .

با ورودمان به خانه ادریس با عمارخان مدتی در اتاق صحبت کرد و بعد با عجله بیرون آمد و گفت : نادیا بیا بالا کارت دارم .

وقتی وارد اتاق شدم گفت : بشین .

روی مبلی نزدیک ادریس نشستم نادیا می خواهم در مورد مطلبی برایت توضیج بدهم .

من می دانم که تو غشی نیستی .

پس چرا آن حرف را به پدرم زدی ؟ تو انها را نگران کردی اما هیچ اشکالی ندارد . من آن روز که در اتاقم افتاده بودم پایم به پایه میز گیر کرده و زمین خورده بودم .

برایم مهم نیست تو اگر مشکلی هم داری ....

اما برای من مهم است که تو چه برداشتی در موردم می کنی نادیا من می فهمم که تو چه قدر ناراحتی .

ادریس به نظر تو من این حق را داشتم که بخواهم در برابر آرمیدا از تو دفاع کنم ؟

نادیا تو بهرتین کار دنیا را کردی .

واقعا دایی ستارم این حرف را زده بود ؟

ادریس نگاه گذرایی به صورتم انداخت و گفت : متاسفم نادیا . اما این حرف را خیلی واضح زد و همه را میخکوب کرد .

پس چرا من متوجه نشدم .

چون تو در جمع نبودی .

آه جیگر خراشی کشیدم و هرم نفسم را با آن بیرون دادم .

ادریس آخر وقت برگردیم خانه خودمان .

باشه من هم می خواستم به خانه خودمان برگردم اما وقتی تو گفتی به اینجا بیایم قبول کردم . نادیا من دارم در مورد موضوعی فکر می کنم که برای ان هنوز تصمیم نگرفته ام .

می خواهی چه کار کنی ؟

صبر کن ببینم اگر به کارم لطمه ای وارد نشد به تو هم می گویم . می ترسم الان بگویم و تو قبول کنی و من نتوانم آن را بر عهده بگیرم .

بقیه شب را در آرامش به سر بردیم و با اصرار مهدیده خانم شب را پیش انها ماندیم .

ادریس با پتویش را روی زمین پهن کرد و در اتاقش را قفل کرد و خوابید اما من تا دیروقت بیدار بودم و به حرف های کینه توزانه ی آرمیدا و دایی ستار فکر می کردم . نیمه شب بود که ادریس گفت : نادیا بخواب دیگر

من به تو کاری ندارم هیچ سروصدایی نمی کنم .

چرا صدای فکر کردنت را می شنوم . حالا آرمیدا هر چی گفته تمام شده دایی ستار هم منظوری نداشته پس بخواب .

تو از کجا می دانی که من به آننها فکر می کردم ؟

از بس آه می کشی جیگرم را سوزاندی .

ادریس نمی دانم چرا احساس می کنم به بن بست رسیده ام .

این غم ها با زندگی هیچ کس غریبه نیست نادیا مهلت زندگی ما فقط به اندازه ی یک نفس است و زود تمام می شود و غم ها آن را کوتاه تر کرده و از آن برای مان یک قفس درست می کند .

دشمن ما همیشه از خودمان و میان ماست و ما در بیگانه ها به دنبال دشمن می گردیم .

نادیا هیچ وقت تصور هم نمی کردم تویی که همیشه از من فاصله می گیری آن طور قوی مقابل آرمیدا بایستی و از من دفاع کنی .

ما مدت زیادی است که با هم زندگی می کنیم و من نمی توانستم ببینم آرمیدا تو را در آن جمع تحقیر کند اما او من را تحقیر کرد دلم می خواست یک جواب دندان شکن به آرمیدا می دادم . ادریس اگر تو اول شروع نمی کردی به آرمیدا طعنه بزنی او هم آنطور من را به بازی نمی گرفت .

ادریس نشست و گفت : تو نمی دانی که آرمیدا چه اخلاقی دارد اگر من با او آن طور حرف نمی زدم که او گستاخ تر می شد و فکر می کرد من به خاطر تو از او می ترسم .

تو بهتر از ان هم می توانستی با آرمیدا برخورد کنی .

نادیا تو تمام آن حرف ها را از صمیم قلب زدی ؟

به ظاهر بی تفاوت گفتم : نه آنها را در کتاب ها خوانده بودم .

ادریس آهی کشید و دوباره خوابید و به سقف نگاه کرد و گفت : دختری که ممن دوستش دارم شاید این حرف ها را مثل تو از صمیم قلبش می زد اما بعد منکر آن نمی شد . تو اگر آن حرف ها را صمیمانه در مورد من نمی زدی در کسی اثری نمی کرد و خودت هم از ادامه آن منصرف می شدی به هر حال من از تو ممنونم که چه صمیمانه و چه از سر دلسوزی از من دفاع کردی .

چه عجب ادریس تو بلاخره از من تکشر کردی .

کی من ؟ حتما اشتباه شنیدی من چرا ابدید از تو تشکر کنم ؟ چه قدر از خود متشکری!

تو از من تشکر کردی پس منکرش نشو .

زیادی خوابت می آید نادیا خیالاتی شدی شب به خیر

شب به خیر اما تو از من تشکر کردی .

ادریس متکایش را روی سرش گذاشت و گفت : بخواب شاید در خواب ببینی که من از تو تشکر کردم .

اما هنوز کاملا نخوابیده بودم که ادریس گفت : نادیا .... نادیا

بله چه می خواهی ؟ می خواستم بگویم شب به خیر .

بعد خندید و خودش را به خواب زد اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد .

نادیا بلند شو ....

بله دیگه چی شده ؟

هیچی می خواستم بگویم شب به خیر .

متکا را به سرش کوبیدم و او خوابید چشم هایم  تازه گرم شده بود که ادریس پاهایم را تکان داد .

نادیا ؟

می دانم ادریس

من کی گفتم که مادرت تماس گرفت ؟

با هیجان بلند شدم و پرسیدم چه کار داشت ؟

هیچی گفت یادم نرود به تو شب به خیر  بگویم .

خیلی بدجنسی .

همه جا ساکت بود که ادریس با ناله صدایم کرد .

چی شده ؟

نادیا دلم .... دلم ....

دلت چی ؟

دلم می خواهد به تو شب بخیر بگویم .

با کلافگی داد زدم : ادریس می گذاری بخوابم ؟

خب من نمی توانم این جا روی زمین بخوابم نادیا تو هم نخواب .

باشد بیا این جا بخواب من روی زمین می خوابم .

ادریس ر.وی تخت آمد و تا سرش را روی متکایش گذاشت خوابش برد اما حالا من بودم که روی زمین خوابم نمی برد . به آرامی قفل در را باز کردم و پله ها را پایین رفتم و روی صندلی عمارخان نشستم و با حرکت گهواره ای آن خوابم برد و با افتاد شی روی دامنم جیغ کوتاهی کشیدم و چشمم را باز کردم . عمارخان با ترس به طرفم دوید و با تعجب نگاهم کرد . او من را روی صندلی ندیده بودو غیر عمد از راه دور روزنامه صبح اش را به روی صندلی پرتاب کرده بود .

عمارخان به ظرفم دوید و پرسید : نادیا تو چرا اینجا هستی ؟

معذرت می خوام الان می روم .

نه نه من ناراحت نمی شوم که تو روی صندلی ام بشینی اما چرا اینجا خوابیدی ؟

دیشب نمی توانستم بخوابم برای همین به اینجا آمده ام .

عمارخان از پله ها بالا رفت و در اتاق ادریس را باز کرد و با صدای بلند او را صدا کرد و گفت : نادیا کجاست ؟

ادریس مضطرب از  پله ها پایین آمد و صدایم کرد پدر نادیا نیست کجاست ؟ عمارخان جدی گفت : او همسر توست از من می پرسی ؟

مهدیده خانم از اتاق خوابش بیرون آمد و گفت : چه خبر است ؟ مادر نادیا نیست

یعنی چی مگر او در اتاق تو نبود ؟

چرا اما دیشب که روی زمین خوابیده بود .

مهدیده خانم متعجب پرسید : چی روی زمین خوابیده بود ؟ چرا  ؟

چون من روی زمین خوابم نمی برد جایمان را عوض کردیم .

ادریس که انگار خواب بود نمی دانست چه می گوید داشت اوضاع را بدتر می کرد . از روی صندلی بلند شدم و سلام کردم .

ادریس به طرفم برگشت و گفت : نادیا پیدا شدی ؟

عمارخان آرام پشت کمر ادریس کوبید و گفت : برو صورتت را بشور بعد بیا حرف بزن .

ادریس کمی سرش را به طرفین تکان داد و گفت : سلام پدر

سلام آقا پس بیدار شدی ؟

ادریس به اتاقش برگشت و دوباره خوابید .

عمارخان با خنده گفت : چقدر این پسر بی خیال است .

عمارخان شما او را ترساندید ؟

سر میز صبحانه عمارخان پرسید : تو با ادریس آشتی کردی ؟

بله عمارخان به لطف شما .....

عمارخان یکی از چشمانش را تنگ کرد و گفت : نادیا من که دیدم تو با انگشتت به چشم ادریس کوبیدی . 

شیری که در حال نوشیدن آن بودم له گلویم پرید و شروع به سرف مردم مهدییده خانم با تعجب نگاهمان کرد و

اما عمارخان ادریس ....

می دانم او هم موهای تو را کشید .

بله .

تو اگر با ادریس قهری پس چه طور با او این همه مهربان هستی ؟

درسته با او قهرم اما دشممن خونی نیستم که بخواهم او را نابود کنم .

مهدیده خانم پرسید : شما با هم قهر هستید ؟

نه با هم آشتی کردیم عمارخان در جریان هستند .

عمارخان با دست به مهدیده خانم زد و گفت : من خودم برایت تعریف می کنم مهدیده صبحانه ات را بخور .

به بهانه پیدا کردن ادریس آنها را ترک کردم . در اتاق کنار پنجره ایستاده بودم که متوجه ی دختری شدم که از خانه همسایه به اتاق ادریس زل زده بود آن دختر سمبلی از زیبایی بود چقدر طریف و اندامش چشم نواز بود و موهایش مثل نورهای خورشید در هوا پرواز می کرد و شرار چشممش عمیق بود و دل ربایی کی ککرد . قلبم شروع به تپیدن کرد و می خواست از سینه ام بیرون بزند . امکان داشت ااین همان دختری باشد که ادریس او را دوست داشت .

ب عجله از کنار پنجره کنار آمدم نمی خواستم ادریس بفهمد که او را دیده ام . دستم به کتابی که روی میز بود خورد و کتاب روی زمین افتاد و چند عکس از میان ان بیرون ریخت کنار کتاب نشستم و به عکس ها نگاه کردم عکسی از ادریس و برادر و خواهرهایش در یک فضای سبز با لباس های کوهنوردی بود که درآن ادریس در کنار یاسین ایساده بود و قدش تا سرشانه ی او می رسید و هیبت بزرگ یاسین شگوه و زیبایی چهره ادریس را کمتر می کرد و مهشید دستانش را د.ر گردن یاسین انداخته بود و مهدیس با ناراحتی به آنها نگاه می کرد .

عکس دیگری که توجهم را جلب گرد عکسی بود قدیمی که عده زیادی بچه کنار یک کوه نشسته بودند و خانمی کنار آنها ایستاده بود  آن عکس خیلی برایم آشنا بود و انگار خودم در آن عکس بودم و همه آن چهره ها را دیده و با آنها بازی کرده بودم .

چیه نادیا تا به حال بچه ندیدی ؟

بیدار شدی ؟

نادیا ردیف آخر یک پسر بچه نشسته کخ لباس کرمی پوشیده و کلاه آفتابی به سر دارد

بله می بینمش .

آن من هستم و یک دختر کنارم ایستاده .

او کیست ؟

آن دختر در تمام مدت اردو دنبالم می امد و انگار عاشقم شده بود .

ادریس شما ها در این عکس فقط 6 سال کمتر یا بیشتر ندارید .

نه نادیا گوش کن تا برایت بگویم .

این دختر که اسمش یادم نیست همه جا در کوه دنبال من می آمد و ادریس ادریس می کرد مثل جوجه ای که به دنبال مادرش روانه باشد من تا به حال کوه نرفته بودم و هر چه بالاتر می رفتم بیشتر تمایل به فتح کوه پیدا می کردم ان دختر هم با وجود مخالفتم به دنبالم آمد خانم مربی مان چند با صدایمان کرد . آن دختر که از مربی مان می ترسی و حساب می برد دستش را از دیوار کوه برداشت در آخرین لحظه نزدیک بود سقوط کند که پایمم را گرفت و آویزان شد . دستان من هم داشت کم کم از کوه رها می شد که شروع به گریه کردم . پایم درد گرفته بود و دختر انگشتانش را از ترس در پایم فرو می کرد یکی از دست هایم را آزاد کردمم تا روی پایم که درد گرفته بود و می سوخت بکشم که درختر دستم را گرفت و نادیا نمیدانم در ان لحظه ترسی در چچشمان آن دختر دیدم یا آن حالت التماسش باعث شدد که همه نیرویم را جمع کردم ، آن دختر بیست کیلویی را بالا کشیدم و کنار خوردم روس صخره ای نشاندم تا ککمی نفس مان بالا بیاید . بعد دست او را گرفتم و از کوه پایین بردم . همه بچه ها برایم دست می زدند و آخرفین قهرمان می گفتند . و خانم مربی دستش را روی قلبش گذاشته بود و روی زمین نشسته بود و خدا رو شکر می کرد . می دانی نادیا بعد از آن  دختر جلو آمد و با آن لب های کوچکش صورتم را بوسید و گفت : ادیس از تو ممنونم . اما خانم مربی جلو آمد  سیلی محکمی ....

با خنده حرف ادریس را قطع کردم و ادامه دادم :

به صورت او کوبید و گفت : دختر بی ادب آدم هیچ وقت صورت یکک پسر را نمی بوسد بعد از ان دختر دیگر به مهد کودک یاس ها نرفت ؟

تو از کجا می دانی ؟

لبخندی زدم و گفتم : من هنوز این عکس دسته جمعی را دارم اما فراموش کرده بودم که خودم هم در این عکس هستم جون سال ها بود که این عکس را ندیده بودم و مادرم آن را در انباری گذاشته است . ادریس یادت هست که من لنگه کفشت را در آوردم و تو به من گفتی پول کفشم را از تو می گیرم . بعد من تو را بوسیدم ؟

من که نکمی دانستم آن دختر تو بودی چقدر از تو متنفر بودم و دلم می خواست زدوتر از دستت خلاص شوم . نادیا تو دختر زیبایی بود و من از این که همه بچه ها دوست داشتند با تو بازی کنند خوشم نمی آمد . ماما نادیا آن آفرین گفتن های بچه ها باعث شد که من به کوهنوردی علاقه پیدا کنم و حالا یک کوهنورد حرفه ای باشم . از ان روز به بعد تنها تفریح من کوهنوردی است .

کسی هم هست که بعد از پایین آمدن از کوه از تو تشکر کند و به تو آفرین بگوید ؟

نه نادیا بعد از مگر یاسین کسی صبح ها پایین کوه نمی ایستد اما تصمیم دارم تو را همراه خودم زیاد به کوه ببرم .

پس لطفا بند کفشت را محکم ببند چون من پول کفشت را به تو نمی دهم .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نويسنده: صادق سمیعی | تاريخ: پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |